کنی خانوم؟ چرا دستم رو گرفتی؟!
– کار واجب دارم. باید حرف بزنیم.
صدای بوق اعتراضی ماشینهای عقبی و راننده هم پشتبند صدایم، مجبورش کرد در را ببند و از ماشین فاصله بگیرد.
به سمتم چرخید و در صورتم توپید.
– من چیکار دارم با شما خانوم؟! مزاحم من نشو… برو خدا روزیت رو جایی دیگه بده.
زود بود بگویم عروس جدید احتمالی خانواده پاچهپاره بود یا به او حق میدادم؟!
ابرو در هم کشیدم و یک قدم جلو رفتم.
– روزی من رو که همیشه خدا میده و اینجا دنبالش نمیگردم. من زن بردار یاسرم، چند دقیقه حرف بزنیم، بعدش میرم.
با آن صورت رنگپریده و لبهای سفید.
معلوم بود بیحال است.
– خود عوضیش کجاست که تو رو فرستاده؟ من حرفام رو با خودش زدم. بیغیرتی که شاخ و دُم نداره. چیزی برای صحبت نمونده.
ای کاش میتوانست پشت لحن کوبندهاش بغضش را هم پنهان کند.
فهمیدم فشار زیادی را تحمل میکند که پاپیچ تندخوییاش نشدم.
– چند دقیقه بشینیم یه جا، شاید به نتیجهای رسیدیم. هرچی نباشه یک سر این ماجرا برمیگرده به برادرشوهر من. خودشم اون طرف خیابونه، تو ماشینش.
اینکه حرفم تمام نشده چرخید تا یاسر را ببینید شاید کاملاً ناخودآگاه بود.
دلتنگی یا هر حسی دیگر که با هولزدگی سعی کرد سرکوبش کند.
دستی به مانتوی کوتاهش کشید و سعی کرد چشمهایش بهسمت یاسر هرز نرود.
– یکم جلوتر پارکه. بریم اونجا حرف بزنیم.
🤍🤍🤍🤍
پارک خلوت تر از آن چیزی بود که تصور میکردم.
اولین صندلی خالی مقصدمان برای نشستن بود.
نشست و کولهاش را در آغوش گرفت.
دختر زیبایی بود.
کمی سفیدتر و قدبلندتر از من.
– میخوای همینجوری نگاهم کنی؟! پسند شدم؟!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
– شما همیشه بدخلقی یا تاثیر هورمونهاست؟! شنیدم زن که حامله میشه اخلاقشم عوض میشه.
خط اخمش غلیظتر شد.
– با هر کسی که از طرف اون عوضی اومده باشم همینطورم.
من هورمونهامم بالا پایین شه، نازکش ندارم مثل بقیه. تهشم بتونم سهچهار ماه زنده بمونم، یا باید خودم خودمو بکشم یا همه میفهمن و داداشم زحمتش رو میکشه.
قوی بودن در اوج شکنندگی سخت بود.
پر و بال نمیداد به بغضی که از نگاهش فریاد میزد و در گلویش سرکوب میشد.
سعی کردم لحنم را نرم کنم. عصبی بود، شاید هم ترسیده از سرنوشتی که انتظارش را میکشید.
– یاسر گفت نمیخوای سقط کنی، ولی داری حرف از مردن میزنی؟ چه عذابیه داری به خودتون میدی؟!
سمتم چرخید و انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت.
– اسم اون بیغیرت رو جلوی من نیار. تو رو فرستاده تا من رو راضی کنی بچه رو بکشم، نه؟! بهش بگو کورخونده… این بچه زمانی میمیره که منم باهاش مرده باشم، ولی قبلش طبل رسوایی اونم از روی بوم میندازتم پایین.
چهرهی درهمم خبر از درون ناآرامم میداد.
مگر خودش تن به این رابطه نداده بود که حالا یاسر را بیغیرت میخواند؟
ای کاش این دختر یکی از این کلاهبردارهای هفتخط نباشد. من که نمیشناختمش.
شاید این بغض و عصبانیتها هم نقش بازی کردن بود.
– من هیچوقت خودم رو باعث و بانی مرگ کسی نمیکنم. حالا چه آدم بالغ باشه و چه یه نطفهی بسته شده. یاسر من رو با هزار خواهش و التماس آورد اینجا که فقط ازت بپرسم وقتی که راضی به سقط نیستی، میخوای چیکار کنی؟! صبر کنی شکمت بالا بیاد و خانوادهت بفهمن؟! من هیچی از حرفهات نمیفهمم.
🤍🤍🤍🤍
واقعاً گیج بودم.
سفت و سخت میخواست از فرزندش محافظت کند و در عین حال حرف از مرگ همراه با خودش میزد.
به قول یاسر، تکلیفش با خودش هم معلوم نبود.
– ببین خانوم… من این روزا انقدر کشیدم که حس میکنم ده سال پیر شدم.
راضی به مرگش نیستم، چون اگه این رابطه برای برادرشوهر به اصطلاح مردت هوس بود، برای من روز و شب و هر لحظه و ثانیهش عشق بوده و بس. نمیدونم چه حس کوفتیه ولی قلبم رو داره از جا میکنه. رکب خوردم، بد هم رکب خوردم.
خودم، قلبم و تنم رو، همه رو باختم بهش چون باورش کردم.
چون فکر کردم مثل خودم حاضره جونش رو برام بده، ولی دقیقاً وقتی که فهمید حاملهم جا زد.
رنگش شد مثل گچ دیوار و یک کلام گفت پول میده برم سقط کنم.
من لنگ پول اونم؟! هرزهی سر خیابون بودم براش که راهوچاه بچه انداختن اونم تک و تنها بلد باشم؟! کجا سقط میکنن اصلاً چنین بچهای رو؟ یه بچه که مادرش شناسنامهش سفیده سفیده… بیمارستان؟! مطب؟! بعدش چی میشه اصلاً؟!
قراره راحت بندازمش و راستراست بچرخم؟! دردی خونریزی هیچی نداره که من رو جلوی خانوادهم رسوا کنه تا آقا آب تو دلش تکون نخوره؟!
انگشتهای کشیدهاش به لرزه درآمده بود و لبهایش به سفیدی میزد.
از همان موقعیتها بود که نمیدانستی چه باید بگویی. پس دلگیر بود از معشوقهی بیمعرفتش.
– خب… خب شاید ترسیده. حق بده بهش اونم جوونه. یه اشتباهی شده، ترس برش داشته.
کلماتش رگباری به سمتم پرتاب شد.
– منم ترسیده بودم… منم وحشت کرده بودم… جون دادم تا خودم رو برسونم بهش و بگم چه خاکی به سرمون شده، ولی تموم مسیر رو تو ماشین درحالیکه داشتم پس میافتادم تو ذهنم تصور میکردم. الان برم مثل همیشه بغلم میکنه، میگه نگران نباش میام خاستگاریت، با هم صبر میکنیم تا بچهمون به دنیا بیاد، باهم بزرگش میکنیم… احمقم، احمقم. اگه احمق نبودم خودم رو دو دستی تقدیمش نمیکردم.
راضی نمیشدم اون صیغه کوفتی رو بخونه و تن به تنش بدم و وضعم بشه این.
آخ آخ یاسر… خدا به دادت برسد اگر یاسین بفهمد دختر مردم را صیغه کردی و بعد هم حامله!
دمار از روزگارت درمیآورد.
آهو مجبوره به یاسین جریان رو بگه