رمان شیطان یاغی پارت 169

4.2
(98)

 

۵۳۴

 

-هر دو در سلامت کامل هستن ولی باید مواظب باشین و توی برنامه ای که بهتون میدم تغذیه خوب و خواب کافی به دور از هر گونه استرس می تونه دوران بارداری موفقیت آمیزی رو به دنبال داشته باشه…!!!

پاشا بلند شد و بعد از تشکری برگه را از خانوم دکتر گرفت و من هم به تبعیت از او تشکری کرده و بلند شدم…

از مطب خارج شدیم که پاشا دستش را دورم محکم کرده بود و نگاهش به اطراف که بود که سخت داشتم خودم را کنترل می کردم تا همین ثانیه ها بعد از حرف دکتر استرس نگیرم…

اما نتوانستم نگاه های پاشا روی اعصاب بود.

-پاشا اتفاقی افتاده…؟!

نگاهم کرد.
-چرا این فکر و کردی…؟!

اخم کردم.
-کور نیستم دارم می بینم که نگاهت همه جا هست و منم رو محکم گرفتی انگار قراره بدزدنم…!!!

حتی خودمم با گفتنش تیره کمرم به عرق نشست و ترسیدم…
پاشا ابرو درهم کشید.

-فقط مراقبم، همین…

-ولی من دارم می ترسم…!!!

به در خروجی که رسیدیم، بیرون رفتیم و کامران کنار ماشین ایستاده بود که به محض دیدن ما درب ماشین را باز کرد…

پاشا دست پشت کمرم گذاشت و تند پله ها را پایین رفتیم… فاصله ای تا رسیدن به ماشین نداشتیم که ناگهان با صدای بلند موتوری قلبم فرو ریخت…

نگاهم سمت ان موتور سوار کشیده شد که کلاه کاسکت به سر داشت و با دیدن اسلحه توی دستش نفسم رفت….

ولی همه چیز در صدم ثانیه اتفاق افتاد و صدای شلیکی که بلند شد و دست های پاشایی که از دور تنم پیچک شدند بعد روی زمین افتادیم….

صدای جیغ هایم توی شلیک هایی که می شد گم شدند و من نگران قندقم بودم…

#پست۵۳۵

 

وحشت زده بودم…
ترسیده توی آغوش پاشا بودم.
تمام تنم می لرزید.
دست خودم نبودم اما قلبم رو به انفجار بود ان لحظه…
نامش را صدا زدم…
-پا… شا…؟!

کمی فاصله گرفت.
با دیدن چهره پر درد و سرخش اشک به چشمانم نشست و وحشت زده نامش را تکرار کردم…
-پاشا خوبی…؟!

چشم بست و نفس بلند و طولانی کشید.
رگ کنار پیشانی اش نبض می زد.
انگار داشت درد می کشید…
-حالت… خوبه…؟!

اما تا خواستم جواب بدهم صدای وحشت زده کامران تمام وجودم را به آتش کشید…
-پاشا خان تیر خوردی… پاشا…؟!

****

دستانم می لرزید و چشمان دودو زنم روی در اتاقی بود که همه وجودم آنجا میان مرگ و زندگی دست و پا می زد…

تنم می لرزید و اشک هایم دست خودم نبود.

یاد پاشای غرق در خون روی تختی که نریمان با فریاد می خواست به اتاق عمل منتقلش کنند، افتادم و دلم می خواست بمیرم و او را این گونه نبینم…!

یاد چشمان پر برقش می افتم… او پدر خوبی می شود…!
خدایا پاشا را به من بیخش…!!!

حضور اسفندیار خان را کنارم حس می کنم و سمتش بر می گردم…
چشمانش بارانی بودند.

لبانم لرزید.
-حالش خوب میشه…!

دست روی شکمم گذاشتم…
-من و فندق بهش احتیاج داریم…عمو اگه پاشا یه طوریش بشه من میمیرم…!!!

#پست۵۳۶

 

صورت اسفندیار خان را نمی دیدم اما صدای لرزانش باعث می شد تا ته ناراحتی اش را درک کنم.

-خوب میشه عمو… خوب میشه… پسرم قویه… اون بدتر از این ها هم پشت سر گذاشته…!!!

اشکم از روی گونه ام سر خورد.
-سپرم شد تا تیر به من نخوره ولی خودش…

مرا محکم در آغوش گرفت…
-هیش دخترم… این همه بی قراری برات خوب نیست… باید استراحت کنی…!!!

ازش جدا شدم.
نگاه بارانی ام را بهش دوختم.
-پاشا اون تو داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه من چطوری برم استراحت کنم…!

اخم کرد.
بلند شد و مرا هم بلند کرد.
-تو الان باید مراقب تو راهیت باشی… اون فندقی که میگی دلخوشی هممونه افسون… باید مراقب خودت باشی…!

خودم را عقب کشیدم.
-من جایی نمیرم… تا پاشا بهوش نیاد از اینجا تکون نمی خورم…!

بیخیال نشد…
-پاشا بهوش بیاد اولین چیزی که می پرسه حال تو و بچشه… حداقل به خاطر پاشا…!!!

دوباره برگشتم روی صندلی نشستم و خیره سرامیک کف سالن شدم…
وجودم داشت می سوخت و قلبم تکه تکه می شد.
اسفندیار وقتی دید محل نمی دهم سری به تاسف تکان داد و بی خیال شد چون دید که حریفم نمی شود.

راهرو بیمارستان سرتاسر پر بود از محافظ های پاشا…

دقایق به سختی می گذشت و جان به لبم می رسید تا اینکه در شیشه ای اتاق عمل باز شد و نریمان و دکتر دیگری بیرون آمدند…

سمتش دویدم تا ازش حال پاشا بپرسم که یک دفعه نمی دانم چه شد که سرم گیج رفت…
سالن دور سرم چرخید و چشمانم سیاهی رفتند و نفهمیدم چه شد و پخش زمین شدم…!!

#پست۵۳۷

 

از درد و تیر کشیدن پهلویش اخم هایش درهم شد که نریمان متوجه دردش شده و سمتش قدم تند کرد.

-درد داری…؟!

پاشا نگاه بی رمقی بهش انداخت.
دلواپس افسون و ان فندقی بود که نیامده درونش طوفان به پا کرده بود.
-خوبم… افسون… کجاست… نمی بینمش…!!!

 

نریمان سرمش را چک کرد.
-هر دوشون خوبن… خیالت راحت…!!!

خیالش راحت شد اما باید افسون را می دید…
-بهش بگو… بیاد…می خوام ببینمش…!

نریمان مستاصل دستی روی سرش کشید.
اینجا گفتنش کمی سخت بود چون می ترسید پاشا با ان حالش بلند شود و به دنبال دخترک کل بیمارستان را بگردد.

-یکم فشارش افتاده بود، سپردم یه سرم و تقویتی براش بزنن… الانم خوابه… امروز خیلی ترسیده بود…!

حق با نریمان بود اما باید افسون را می دید تا خیالش راحت شود.
امروز او هم ترسیده بود اما نه برای خودش… برای افسون و فندقش…!!!

-افسون و بیارش… نمی تونه بیاد من و ببر پیشش… باید ببینمش…!

نریمان اخم کرد.
-دیوونه ای مگه… دارم میگم اون خوابیده تو هم که تکلیفت معلومه…!

اما پاشا حرف توی گوشش نمی رفت که نیم خیز شد اما درد توی کل تنش پیچید و بدتر آخی از دهانش خارج شد…
-آخ… لعنتی…!!!

نریمان با لحن جدی تشر زد.
-از مرگ برگشتی… هیچ می فهمی نزدیک بود کلیت و از دست بدی…؟! الان می سپرم زنت و بیارن… مرتیکه زن ذلیل بدبخت…!!!

#پست۵۳۸

 

افسون با دیدن پاشا و وضعیتی که درون ان بود، بغضش ترکید و اشک هایش روان شدند.

پاشا لبخند کمرنگی روی لبش کاشت.
-چرا گریه مو فرفری…؟!

-نمی تونم تو رو تو این وضعیت ببینم… کاش اون تیر به من می خورد ولی تو…

پاشا اخم کرد.
-حق نداری همچین حرفی بزنی… من هرکاری کردم برای نجات تو و اون مهمون ناخونده ایه که یهو خودش انداخته وسط این مصیبت…!!!

افسون دست پاشا را گرفت و سعی کرد صدایش لرزشی نداشته باشد.
-اون مهمون ناخونده رو خودت دعوتش کردی… می تونستی یکم بیشتر مراقبت به خرج بدی…!

پاشا ابرو بالا انداخت.
-من مراقب نبودم تو چرا قرص نخوردی…؟!

دخترک شانه بتلا انداخت.
-نمی دونستم اینقدر عجله برای اومدن داره…!

پاشا با عشق و شیفتگس نگاهش کرد.
صورتش رنگ پریده بود و روی پا ایستادن برایش خوب نبود.
اشاره ای به صندلی کنار تخت کرد.

-بشین روی صندلی… سرپا ایستادن برات خوب نیست.

دخترک قبل از آنکه بنشیند رویش خم می شود و گوشه لبش را می بوسد.

پاشا از این حرکتش موجی از حس خوش به دلش سرازیر شد.

لبخند زد و دلش ان لحظه یک بوسه ناب و پرحرارت می خواست ولی حیف که نمی توانست…

افسون روی صندلی نشست و دست پاشا همچنان توی دستش بود…
گرد غم روی صورت دخترک نشسته بود که پاشا با جدیت گقت: اینجا خطرناکه باید برگردی ویلا…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

سلام،قاصدک جان پارتگذاری سایت خیلی بهم ریخته لطفا یه سر و سامانی بهش بده ممنون

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x