افسون خندید.
-وقتی عشق و حال می کنی باید فکر بعدش رو هم بکنی دیگه… نمیشه که فقط لذت ببری..!
بهار سوتی کشید.
-نه بابا تو هم بلدی همچین ریز گوشه کنایه بیای…! آخر هم نگفتی چطوری بچه درست میشه…؟!
افسون چشم غره ای بهش رفت.
-تو هم که از آب گل آلود خوب ماهی میگیری که هر دفعه بحث میشه این مسئله رو پیش می کشی..!!!
تارا طرف بهار را گرفت.
-خب راست میگه دیگه بخیل نباش، تعریف کن، ببینیم چی به چیه…؟!
افسون چشم باریک کرد و رو به بهار گفت: بهار جان شما این دفعه پیش بابک رفتی بگو مراحل بچه دار شدن رو عملی بهت یاد بده…!
سپس سمت تارا برگشت…
-و اما شما تارا خانوم متاسفانه کامران توی بیمارستانه و این کار دیگه دست خودت رو می بوسه…. می تونی کامران برات توضیح بده و تو جای اون عملیش رو بری… فقط یکم تواناییت رو ببر بالا چون باید نشسته انجام بدی و جای اون خودت بالا و پایین شی…!
بهار و تارا با دهانی باز نگاهی به یکدیگر کردند و دوباره سمت دخترک برگشتند.
تارا ابرو بالا انداخت.
-امان از تجربه بهار….!
بهار هم پشت بند حرفش را گرفت و خیلی جدی توی چشمان افسون خیره شد.
-اون وقت تو زمانی که حامله شدی، قبلش تو بالا بودی یا زیر…؟!
#پست۶۶۴
سیگار پشت سیگار دود می کرد و با دلهره ای که به جانش افتاده بود، داشت خودخوری می کرد و دنبال راهی برای پیدا کردن کاووس بود.
ـ
بابک هم دست کمی نداشت.
آرش و تیمش را بسیج کرده بود تا ردش را بزند اما هنوز هیچ چیزی حاصل نشده بود…
-پاشا من شک دارم این گم شدن ناگهانی نقشه خود کاووس بوده باشه، آخه اون احمق فکرش به این جیزا قد نمیده…؟!
پاشا به نقطه ای خیره بود و فکرش مشغول…
خودش هم می دانست که او عرضه از این قبیل نقشه ها را ندارد حتی تهدیدهایش را…
-یکی پشتشه که داره گربه رقصونی می کنه تا ذهن من رو منحرف کنه…!
-می خوای سازمان یا پلیس رو در جریان بزارم…؟!
پاشا نگاهی به بابک کرد.
خیلی سال از دوستی و همکاریشان می گذشت…
بابک با اینکه یک پلیس نفوذی بود اما باز هم در کنار پاشا داشت درس پس میداد تا پرونده ای که چند سالی در دستش بود را تمام کند.
-پلیس فقط قضیه رو پیچیده تر می کنه و باعث میشه سوژه ازمون دورتر بشه…!
بابک نگران بود.
-پس این تهدیدها چی…؟!
پاشا تیم نگاهی به بابک کرد.
-پیداش می کنم بابک و اونوقته که با یه شیطان واقعی رو به رو میشه… تهدید کردن پاشا سلطانی اونم زن و بچه هایی که شدن نقطه ضعف یعنی خود خود مرگ….!!!!
#پست۶۶۵
#پارت_هدیه
پاشا نشسته پشت لپ تاپ اعداد و ارقامی وارد می کرد و خیره به صفحه مانیتور سعی در پیدا کردن سرنخی از کاووس بود که بالاخره موفق شد…
بابک که شاهد بود با چشمانی پربرق بر شانه پاشا کوبید.
-مثل همیشه عالی…!
پاشا جدی گفت:
-هنوز هیچی معلوم نیست ولی پیداش می کنم اما قبلش به فکر طعمه هستم…!
-طعمه چی…؟!
-کاووس فقط زمانی از سوراخش بیرون میاد که نقشش عملی شده باشه…!
بابک یکه خورد.
-یعنی می خوای زن و بچت و بندازی تو خطر…؟!
-برعکس برای حفاظت ازشون مجبورم خطرو به جون بخرم…!
بابک هاج و واج بهش خیرا شد و حرفی نزد.
پاشا توی کارش زرنگتر و باهوش تر از هرکسی بود…
روزهای اول آشناییشان وقتی وارد دم و دستگاه پاشا شد از هفت خان رستم رد شد تا رسید به ان چیزی که می خواست اما پاشا خیلی زود متوجه هویتش شد…
ان روزها تا پای جان رفت که بعدا به خاطر یک سری مسائل هویتش لو رفت اما همان هم کمکی شد تا هم خودش هم پاشا به هدفش برسد و بعد از ان هر دو با اعتماد و اطمینان به یکدیگر پایه های این دوستی را قوی تر کردند…
-به نظرت پای کی وسطه…؟!
پاشا دستی به صورتش کشید.
خسته بود و از صبح نه افسون را دیده بود نه بچه هایش را…
دلش تنگ افسون بود و یکی شدن هایشان که حال با وجود وضعیت دخترک ممکن نبود اما کاش تمام می شد…
-من به همه مشکوکم اما یه نفر هست که می تونه یک دشمن دوست نما باشد….!!!!
#پست۶۶۶
دلتنگ پاشا بود و از صبح او را ندیده بود.
تمام تنش از خستگی درد می کرد و بالاخره خونریزی اش تمام شده بود.
لبخندی روی لبش نشست.
بی شک اگر پاشا می فهمید خوشحال می شد.
لبخندی موذیانه روی لبش شکل گرفت.
چشمانشلع برق زد.
شاید کمی شیطنت به جایی بر نمی خورد و حتی شاید حالشان را بهتر می کرد.
خودش که نمی توانست شیر بدهد و علی رغم ناراحتی اش با این موضوع کنار آمده بود.
بچه ها را به عمه ملی سپرده بود و گفته بود خسته است و می خواهد بخوابد که عمه ملی هم با رویی باز قبول کرده که هیچ اسفندیار خان هم خوشحال شده بود…
اصلا حضور بچه ها رنگ و بوی دیگری به ویلا داده و همه به نوعی خوشحال و سرگرم بودند…
سمت حمام رفت و دوش شیر را باز کرد.
آرام زیر ان رفت.
با حس آب گرم روی تنش حس خوبی به وجودش سرازیر شد.
امشب، شب زیبایی می شد البته اگر پاشا همکاری می کرد.
موهایش را شست و تنش را با شامپوی خوشبو و بی نظیری مزین کرد.
بعد از استحمام، حوله را برداشته و تن کرد…
با لبخند قدمی بیرون گذاشت که با پاشا و نگاه متعجبش رو به رو شد.
تای ابروی مرد بالا رفت که دخترک دلبرانه خندید…
مرد جلو رفت و با پیچیدن بوی خوشی که از تن دخترک ساطع می شد چشم بست و نفس عمیقی کشید…
چشمکی زد.
-حموم رفتی، خبریه….؟!