رمان شیطان یاغی پارت 39

4.6
(69)

 

 

 

 

خبری از ساعت و زمان نداشتم و دل توی دلم نبود.

از ترس دست و پاهایم سر شده بود و بدجور ضعف به جانم افتاد.

 

 

آنقدر حالم بد بود که حالم را نمی فهمیدم.

خدا را با تمام وجود صدا زدم و دیگر حتی کنترل اشک هایم دست خودم نبود…

شکم و زیر شکمم مدام تیر می کشید.

می دانستم از استرس و ترس است که به این حال افتادم.

 

 

با صدای چرخش کلید داخل در، روی پا بلند شدم و همزمان چیزی از درونم خارج شد و مات و مبهوت برجای ماندم…

 

 

در باز شد و همان گوریل بدترکیب داخل شد و بار دیگر با دیدنش ان چنان وحشت وجودم را گرفت که زیر دلم دوباره بدتر تیر کشید و درد توی تمام تنم پیچید.

 

 

 

از درد خم شدم و نفسم از ترس و درد بالا نمی آمد.

اشک از چشمانم می چکید و دیدم به ان گوریل تار بود اما مقاومت کردم.

-برای چی… من و آوردین… اینجا…؟!

 

 

اخم کرد و با همان چشمان باریک و سیاهش بهم نگاه کرد.

-ساکت باش، به وقتش می فهمی…!

 

 

قدمی برداشتم و خواستم داد بزنم که درد زیر دلم و خیسی شورت و شلوارم بیشتر شد و نتوانستم دیگر قدم از قدم بردارم و با زانو زمین خوردم…

 

 

سرم را پایین بردم و با دیدن سرخی که از زیر شلوارم بیرون امد، دلم پیچید و سرم گیج رفت…

 

 

مردک غول بیابانی را تار دیدم که به سمتم می امد اما من جانی در بدن نداشتم که ترس و ضعف بهم غلبه کرد و با چشمانی خیس دهان خشک شده ام را باز و بسته کردم که بدنم کج شد اما با دردی که توی سرم پیچید، دیگر هیچ چیزی نفهمیدم و دنیایم سیاه شد.

 

 

 

 

 

راوی

 

غلام با دیدن دخترک بیهوش و خونی که از پاهایش سرازیر شده بود، خیلی سریع از اتاق خارج شد و رو به پاشا گفت: آقا دختره غش کرده…؟!

 

 

پاشا ماند.

نگاهی به بابک کرد و خیلی سریع سمت اتاق دوید.

با دیدن افسون که بیهوش شده و پاهایش غرق خون بود، شوکه نگاه کرد.

کنارش نسشت…

دست روی گردنش گذاشت و نبضش را چک کرد.

کند میزد.

اخم کرد و سمت غلام برگشت: چیکارش کردی…؟!

 

 

غلام حساب برد که به تته پته افتاد: اقا به خدا من کاریش نکردم، من وقتی خودتون گفتین، در و باز کردم که دختره داشت از ترس می لرزید و بعدش هم افتاد و بیهوش شد و اون خون…

 

پاشا نعره زد: دهنت و ببند غلام…

 

سپس نگاه عصیان زده اش را به بابک دوخت: حساب تو رو هم بعدا می رسم…! زود ماشین رو روشن کن…!

 

 

سپس به سمت تخت چرخید و ملحفه کهنه را کشید.

دور افسون گرفت و با یک حرکت او را روی دستانش بلند کرد و با عجله سمت ماشین دوید و غرید: برو مطب نریمان…!

 

بابک هم نگران سری تکان داد و با تمام سرعت ممکن سمت مطب راند.

 

پاشا نگاه صورت رنگ پریده دخترک کرد.

پریود شده بود و این خونریزی عادی نبود حتی بیهوشی اش…!

چشم بست و خودش را لعنت کرد، افسون ترسیده که حالش تا این حد بد شده بود.

 

 

موهایش را کنار زد و دستش را روی صورت سرد دخترک گذاشت.

دل توی دلش نبود تا دخترک چشم باز کند.

می دانست می ترسد و حماقت کرده بود.

دلش آتش گرفت و به شدت از خودش عصبانی بود.

نباید تا این حد بی فکر عمل می کرد.

 

بابک از داخل آینه نگاه پاشا کرد که کل حواس مرد روی صورت دخترک است و ذره ای نگاهش تکان نمی خورد.

 

خودش هم ناراحت بود اما خب نمی دانستند که قرار است دخترک به همچین وضعی دچار شود…

 

بالاخره رسیدند و پاشا خیلی سریع از ماشین پیاده شد و با کمک بابک سمت مطب دویدند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

وایییییی.❤❤❤❤❤❤❤❤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x