رمان شیطان یاغی پارت ۴۱

4.3
(60)

 

 

 

 

پاشا لحظه ای نتوانست حرف بزند و فقط نگاهش کرد.

چشمان زیبا و معصومانه دخترک، جور عجیبی قلبش را به تپش انداخت و تمام وجودش در آغوش کشیدن او را طلب کرد.

 

 

پاشا اخم کرد.

آبی هایش طوفانی شده بود ان هم به خاطر حسی که هیچ چیز ازش سر در نمی آورد.

-حالت خوبه…؟!

 

 

افسون بغض کرده سر تکان داد: آره… چطوری پیدام کردی…؟!

 

زبانی روی لبش کشید و دروغ گفت.

-برات محافظ گذاشته بودم…!

 

 

وجود افسون پر از آرامش و حس خوب شد که باز هم بغض کرد و قدرشناسانه گفت: ممنونم… جونم و نجات دادی…اگه…اگه….دیر تر می اومدی اون من و….

 

 

پاشا دست زیر چانه دخترک گذاشت و خیره در چشمان سیاه و خمار پر از اشکش با جدیت لب زد: اون هیچ غلطی نمی تونست بکنه مو فرفری… چون من نمیذاشتم…!

 

 

– اون… اون گوریل زشت بدترکیب غول بیابونی تو یه اتاق زندونیم کرده بود… خیلی جیغ زدم و کمک خواستم ولی کسی به دادم نرسید و یهو با اومدن اون گوریل بی خاصیت دیگه نفهمیدم چی شد و بیشتر از ترس بیهوش شدم…

 

 

پاشا چانه اش را با انگشت شستش ناز کرد و نرمی پوست لطیفش حس خوشی را به وجودش سرازیر کرد.

-دیگه هیچ وقت نمی بینیش افسون…!

 

 

افسون محو آبی های خوش رنگ و سرد پاشا شد اما هیچ چیزی را نتوانست از ان چشم و نگاه بخواند اما حضورش قوت قلبش بود…

-می تونم بپرسم اون گوریل و چیکارش کردی…؟!

 

 

لب پاشا از این لقبی که دخترک به غلام داده بود، کج شد: فرستادمش باغ و وحش…!

 

 

 

 

 

چشمان افسون درشت شد.

به پاشا نمی آمد شوخی کند اما حرفش…

-یعنی چی فرستادیش باغ و وحش…؟!

 

 

پاشا انگشتی روی دماغش زد و قدمی دور شد چون عطر تن دخترک با وجود بوی الکلی که می امد هنوزم هم خیلی قوی از او ساطع میشد و اگر به سرش میزد لبان لرزانش را بدون هیچ رحمی به یغما می برد.

 

-باید به عمه ات زنگ بزنی، بدجور نگرانت شده…!

 

افسون ابتدا گیج نگاهش کرد و بعد با یادآوری آنکه باید به قنادی می رفت، هینی کشید…

– وای خاک به سرم، الانه که سکته کنه…!

 

 

خواست با همان حال بدش از تخت پایین بیاید که پاشا جلویش را گرفت و گوشی دخترک را بهش داد: بهش زنگ بزن و بگو چه اتفاقی افتاده…!

 

-ولی بفهمه سکته می کنه…!

 

نگاه پاشا سخت شد و نیشدار گفت: من به تو و عمت اخطار داده بودم ولی شما ساده گرفتین…!

 

 

افسون لب گزید.

-خب.. خب پیشنهادتون یکم چیزه… من و شما…

 

 

پاشا بدون آنکه بخواهد و دست خودش باشد، به دخترک نزدیک شد و سر در گوشش برد و پچ زد: پیشنهاد من هر چقدر چیز دار باشه، ضامن سلامت جون تو و عمته تا کسی جرات نکنه بهت نزدیک بشه…!

 

 

سپس از فرصت استفاده کرد و عمیق بوکشید و نفسش داغش را روی پوست دون دون شده دخترک خالی کرد و فاصله گرفت…

 

 

افسون مات مرد شده بود و حرفش، اما داغی نفس هایش روی گوشش حالش را یک جور عجیبی کرده بود که بدتر احساس گرما می کرد.

 

آب دهانش را فرو داد و با دستانی لرزان شماره گرفت و مشغول صحبت شد.

 

پاشا کلافه بود و بدجور این دختر روی اعصابش بود.

باید یه کاری می کرد تا آرام شود اما این دختر گیج تر از این حرف ها بود تا حداقل یک بوسه کوتاه هم شده، از او بگیرد…!

 

 

 

 

سیگار پشت سیگار آتش می زد و تمام فکر و ذهنش افسون و صورت زیبایش بود.

نمی توانست ساده بگذرد اما ساده گذشته بود و حالا تمام تنش تب یکی شدن با او را داشت…!

 

 

خشم پنهانی تمام وجودش را گرفته بود و نمی دانست کار درست چیست…!

نه می توانست بی خیال شود، نه اینکه ساده بگذرد…!

باید افسون را مجبور می کرد تا دوست دخترش شود.

منت هیچ زنی را نکشیده بود اما افسون فرق داشت.

این دخترک ساده و گیج و گول را نمی توانست بی خیال شود…!

 

 

سیگارش تمام شد و پشت بند ان گیلاس لیوانش را یک نفس بالا رفت و دوباره سیگار دیگری آتش زد…

 

 

بابک با دیدن بی قراری اش متعجب گفت: چی شده پاشا داری خودت رو خفه می کنی…؟! اتفاقی افتاده…؟!

 

 

پاشا اخم کرد.

هنوز هم از دست بابک عصبانی بود.

-اتفاقی بدتر از غلام مگه داریم…؟!

 

بابک ناغافل خنده اش گرفت…

-پاشا تو هنوز دلخوری…؟ باور کن نمی دونستم تا این حد می ترسه…؟! مگه من چندبار یه دختر و دزدیدم…؟!

 

 

پاشا تیز نگاهش کرد: ندزدیدی…؟!

 

پاشا تسلیم وار دست بالا گرفت: داداش دزدیدم اما چندتا سبیل کلفت قاتل رو نه یه جوجه ترسون و لرزونی که زودم غش می کنه…!

 

 

پاشا با هشدار نامش را صدا زد: بابک مراقب حرف زدنت باش…!

 

-گفته بودی بترسونش…!

 

-گفتم اما نگفتم که با غلام برو…!

 

-خب دیگه گزینه ای بهتر از غلام نداشتم…!

 

پاشا کلافه نفسش را بیرون داد و بیشتر مقصر خودش بود که دخنرک را در این وضعیت قرار داده بود اما خب جبران می کرد و تمام وجودش مشتاق این جبران بود.

 

-با کامران فرستادیشون…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x