رمان شیطان یاغی پارت ۴۳

4.3
(73)

 

 

 

-ممنون اقا محمد علی…!  کاری بود حتما بهتون میگم… به مادر هم سلام برسونین و از طرف من حسابی تشکر کنین…

 

 

محمد علی با دیدن لبخند افسون ذوق کرد و نگاه گرفت.

-چشم خانوم،  وظیفه اس…! امری بود بنده در خدمتم…!

 

دخترک نازی به صدایش داد و علنا کرم می ریخت.

-چشم اقا محمدعلی…!

 

 

محمد علی خیس عرق از حجب و حیا شد و حس داغی که دخترک به جانش می ریخت.

-من… من میرم… با اجازه…!

 

 

افسون نخودی خندید.

پسر بیچاره را فراری داده بود.

حس خوبی داشت و رفتن محمد علی را از نظر گذراند.

 

به داخل برگشت و کاسه ظرف به اشپزخانه برد.

سوپ را داخل ظرف دیگر خالی کرد و برگشت تا کاسه کثیف را توی سینک بگذارد که با دیدن پاشای سرتا پا مشکی جیغی کشید و کاسه از دستش رها شد و روی زمین افتاد و شکست.

 

 

پاشا غضبناک نگاهش کرد.

-پسره کیه…؟!

 

افسون دست روی سینه اش گذاشته و چشمانش بسته بود.

نفس نفس میزد.

-وای خدا سکته کردم،  چطور اومدین داخل…؟!

 

پاشا بازویش را گرفت و دخترک را سمت خودش کشید.

– افسون اون مرتیکه کی بود که داشتی باهاش خوش و بش می کردی…؟!

 

 

افسون مات و مبهوت مرد شد.

منظورش محمدعلی بود.

خواست دستش را عقب بکشد که پاشا نگذاشت.

اخم های ترسناکش به دخترک بود.

 

-اقا پاشا چرا همچین می کنین؟  مگه دزد گرفتین…؟!

 

پاشا ترسناک تر شد.

از این چشم به ان چشم خیره شد و دخترک از ترس داشت پس می افتاد.

-جوابم و بده دختر…!

 

 

افسون ساده و با ترس شیرینی زمزمه کرد: خب پسر همسایه سوپ برام آورده بود…!

 

چیزی توی وجود پاشا آتش گرفت.

– چرا اون دیوث باید برات سوپ بیاره…؟!

 

 

 

 

افسون پلک برهم زد که توجه مرد به مژه های فرخورده اش جلب شد.

موهای فرش هم قاب صورت نازش بود.

ان مرد هم اینطور از نزدیک و شیفته نگاه او و خوشگلی هایش کرده بود…؟!

 

 

 

افسون لب هایش را با زبان خیس کرد که نگاه مرد به سمت انها کشیده شد.

-خب… خب همسابه هستیم دیگه… سلام علیک داریم…!

 

 

چشم از لبانش برداشت و به چشم هایش نگاه کرد.

بوی عطرش داشت دیوانه اش می کرد و میل سرکشش برای بوسیدن لب های لرزانش داشت پدرش را در می اورد.

 

 

خودش را به سختی کنترل کرد و اخم به چهره نشاند.

-انگار از یه همسایه بیشترین که برات سوپ اورده…؟!

 

 

دخترک ناخودآگاه میان ان فضای سنگین نیشش باز شد.

-خب خواستگارمه…! با اینکه جواب رد بهش دادم ولی بازم من و می خواد…!

 

 

پاشا اتش گرفت و خشم بر وجودش چیره شد که بازوی دخترک را میان دستان قدرتمندش محکم فشار داد و ترسناک تر و دیوانه تر از همیشه غرید: دیگه حق نداری باهاش چشم تو چشم بشی افسون… حق نداری…!

 

 

افسون از درد صورتش در هم شد اما حرف پاشا بدتر او را گیج کرد.

اصلا این همه عصبانیت برای چیست…؟!

 

-فکر نمی کنم این مسئله ربطی به شما داشته باشه…؟!

 

پاشا دست دور کمر افسون پیچید و دخترک را با یک حرکت مانند پر کاهی بلند و از روی کاسه شکسته ردش کرد.

 

 

او را روی زمین گذاشت و مابین خود و یخچال حبسش کرد…

بوی خوش عطری که از دخترک بلند می شد روان و حالش را هم تحت تاثیر قرار داده و بدجور تحت فشار بود.

بهش چسبید.

سخت و عمیق نگاهش کرد.

-حق نداری بهش نزدیک بشی افسون…!

 

 

 

 

 

افسون هم لج کرد.

انگار نمی توانست آرام باشد که با وجود ترسش نمی خواست تسلیم او شود.

– من هرکاری بخوام می کنم…!

 

 

پاشا پوزخند زد.

دقیق توی صورت دخترک خیره شد و جای جای صورتش را از نظر گذراند.

زیبایی شرقی دخترک چشم گیر بود.

تکه موی فرش درون مرد را به تلاطم انداخت.

او هرگز اجازه نمی داد کسی غیر از خودش صاحب این فرفری های سرکش و یاغی شود.

 

-تو کاری غیر از اون چیزی که من می خوام، نمی کنی…!

 

افسون اخم کرد و چشم کشید: من یه دختر آزادم که زیر بار زور نمیرم آقا…! من آزادم تا با هرکسی دلم خواست باشم…!

 

پاشا سرش را پایین آورد.

در حالی که چانه دخترک را نوازش می کرد، سرش را سمت گوشش خم کرد و عطر خوشبویش را به ریه هایش کشید.

 

 

چانه دخترک را کج کرد، مویش را کنار زد و لب روی گوشش چسباند که لرزی از تن دخترک رد شد.

از این لرز لبش کج شد.

حق با بابک بود، باید عاشقش می کرد.

 

حرم نفس داغش را روی گوش دخترک پخش می کند و وا رفتگی دخترک را توی آغوشش حس می کند.

 

سر افسون کج تر شد اما حریف مردی مثل پاشا نبود.

داغ کرده بود و این حس را اصلا نمی شناخت.

آتش وجودش را نمی فهمید و درک نمی کرد.

 

پاشا بلد بود یک دختر یا زن را با لمس و نوازش تشنه کند، داغ کند یا آنکه آتش بزند…!

 

لرزش نامحسوس افسون وجودش را سرشار از آرامش کرد.

افسون بکر بود و این بکر بودنش او را وادار به داشتنش می کرد.

 

 

– درسته تو یه دختر آزادی موفرفری اما حق نداری با هرکسی بپری… تو فقط در کنار من امنیت داری…! تنها پناه تو منم دختر… پس عصبانیم نکن و به حرف هام گوش بده…!

 

 

افسون خودش را تکان داد: ولم کنین، من… من… مراقب خودم… هستم…! گرممه… برین کنار…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

نمیخوای یه پارت بزاری?۴ روز پیش گذاشتی😥

camellia
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

دست شما درد نکنه.ممنونم.😘
خواهش می کنم.قابلی نداشت😉

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x