رمان شیطان یاغی پارت ۴۶

4.6
(65)

 

 

 

 

 

-کاووس رو میاری و بعدش محموله ها رو شبونه رد می کنی سمت بندر…!

 

بابک جا خورد: ولی خطرناکه پاشا، ممکنه…

 

پاشا حرفش را قطع کرد: حتی نمی تونن فکرش رو بکنن که ما با همون نقشه تکراری بخوایم وارد عمل بشیم…!

 

 

بابک با تردید پرسید.

-مطمئنی…؟!

 

پاشا سمت ماشینش رفت: حتما کاووس رو تا دو ساعت دیگه ببر ویلا…!

 

بابک انگار که چیز جدیدی یادش آمده بود، سمت ماشین دوید…

– وایسا پاشا قضیه محموله ها باعث شد یادم بره…!

 

-چی شده…؟!

 

-حاج یوسفی داره افسون رو تعقیب می کنه البته یه جورایی هم خانوم احتشام رو گذاشته توی منگنه تا افسون رو برای پسرش بگیره که در اصل همش نقشه است و خانوم احتشام از ترسش هیچی نگفته بهمون… گویا تهدیدش کرده…!

 

 

پاشا سرتاپا خشم بود و با شنیدن همچین چیزی ان هم افسونی که شده بود خط قرمزش…

حاج یوسفی حکم مرگ خود و پسرش را امضا کرده بود…

 

دستانش را دور فرمان محکم گرفته بود و از حرص و خشم چشمانش را بست…

بابک اب دهانش را قورت داد.

هیچ کس حق نداشت به افسون نزدیک که هیچ حتی فکر کند.

 

 

-بزار اون و پسرش بیان جلو تا تو دام بیفتن، حکم مرگشون دست خودمه… خودم با خانوم احتشام حرف میزنم…!

 

بابک سری تکان داد و پاشا به سمت قنادی پرسرعت راند.

 

***

 

 

وارد قنادی شد.

سمت پیشخوان رفت و با ندیدن افسون اخم کرد.

دختری که پای صندوق بود، گفت: بفرمایید اقا…؟!

 

اخم کرد: با خانوم احتشام کار دارم…!

 

دختر محجوب سری تکان داد و سمت آشپزخانه رفت و سپس بعد از چند دقیقه ای عمه ملی آمد.

عمه ملی با دیدن پاشا متعجب و نگران شد…

– سلام پسرم اتفاقی افتاده…؟!

 

 

پاشا نگاه زن کرد: منم اومدم از شما بپرسم که چی شده…؟!

 

عمه ملی وا رفت: چه اتفاقی که من…

 

پاشا وسط حرفش امد: حاج یوسفی و پسرش…! اینجا جای حرف زدن نیست، من توی ماشینم منتظرتون هستم…!

 

 

پاشا رفت و عمه ملی اشکی از چشمش افتاد…

دستی به سمت آسمان بلند کرد: خدایا خودت کمکم کن…!

 

 

 

 

 

عمه ملی زیر چادرش را محکم گرفت.

-اقا پاشا شما چطوری متوجه شدین…؟!

 

 

پاشا عصبانی بود.

امروز روز بدی بود جز نزدیکی اش با دخترک و بوی عطر تنش که حداقل فکر کردن بهش خشمش را ارام می کرد.

 

-من تموم وقت و افرادم رو گذاشتم تا مراقب شما و برادرزادتون باشن اونوقت شما همچین چیزی رو ازم مخفی کردین…؟!

 

 

عمه ملی نگاه دزدید.

چند روزی بود ناراحت بود و دلش خون…

بارها خواست به این مرد بگوید اماخب باز هم ترسید چون حاج یوسفی تهدیدش کرده بود.

 

-فکر کردم می تونم خودم حلش کنم اما نتونستم و بدتر اون بیشرف دور پیدا کرده…!

 

نگاه پاشا سخت شد و بدون هیچ انعطافی گفت: چی گفته…؟!

 

عمه ملی با خشم گفت: مرتیکه فکر می کنه من حالیم نی چه کثافتیه؛ خودش رو زیر یه من ریش و پیشونی مهرخورده قایم کرده و دم از خدا و پیغمبر میزنه… می خواد افسون رو به عقد پسرش دربیاره و فکر می کنه شهر هرته و من اجازه میدم…!

 

 

صورت پاشا سرخ و کبود شده و از درون کوره آتش بود.

فقط خدا کند خشمش سرریز نشود که همه را از دم با یک تیر خلاص می کرد.

-شما در برابر اون کفتار حرومزاده هیچ شانسی نداری خانوم…! با یه نقشه ساده می تونه سر شما و برادرزاده ات رو بکنه زیر اب…!

 

 

عمه ملی محکم ایستاد: من اجازه نمیدم…!

 

پاشا پوزخند زد: اون دخترتون رو دزدید و اب از اب تکون نخورد و اگه افراد من نبودن باید…

 

سکوت کرد و زن با ترس و نگرانی خیره لب پاشا بود…

-باید چی…؟!

 

پاشا بی رحمانه کفت: باید جنازه اش و تحویل می گرفتی…!

 

نگاه عمه ملی دلخور بود و پر از ترس…

اشکی از گوشه چشمش راه گرفت اما پاشا بی رحم شده بود و لازم بود تا این زن بفهمد نباید دست کم بگیرد…

 

-باید چیکار کنم…؟!

 

پاشا منتظر همین بود…

-من همون اول گفتم وقتی اسم من روی دخترتون باشه کسی حق نداره بهش چپ نگاه کنه…!

 

عمه ملی دو دل گفت: چطوری بهت اعتماد کنم…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مرسی که گذاشتی.🙏شاید پر توقع باشم.ولی میشه یه کم پارت بعدی رو طولانی بزاری?لطفا…آخه خیلی کم بود به خدا.😥با سرعت برق و باد خوندمش.زودی تموم شد.

camellia
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

بسیار متشکرم.😘❤💖

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x