رمان شیطان یاغی پارت ۸۳

4.5
(83)

 

 

 

 

با حرکت دستانی روی صورتش به یکباره چشم باز کرد و با چشمانی درشت شده خیره پاشا شد…

ترسیده با قلبی که محکم بر سینه اش می کوبید، لب زد: شما… اینجا… چیکار می کنی…؟!

 

 

مرد با تک ابرویی بالا رفته نگاهش کرد و بی توجه به ترس دخترک، با پشت انگشتانش گونه اش را نوازش کرد…

 

-آرایشگر اومده… باید بریم مهمونی…!!!

 

افسون مبهوت گفت: مهمونی؟ کجا…؟!

 

 

پاشا نتوانست از قیافه شیرین و دوست داشتنی اش بگذرد و با قلبی که هیجان زده شده بود، دماغش را آرام کشید…

-بهت گفته بودم… همون روزی که… اومدم توی اتاقت و…

 

حرفش را قطع کرد و خیره چشمان افسون شد.

اما دخترک انگار در اینجا نبود…

 

سرش را نزدیک برد و بغل گوشش پچ زد…

– یادته بوسیدمت… اون روز که برات لباس فرستادم….؟!!!

 

 

مگر می شد فراموش کند.

به یکباره سرخ شد و تنش داغ…

خجالت زده کمی خود را عقب کشید و چشم پایین انداخت…

 

 

مرد از این همه حجب و حیا محشری در دلش به پا شد.

از کی این همه بکر بودن را ندیده بود…؟!

داشت چه اتفاقی می افتاد که نمی توانست نگاه بگیرد…؟!

 

 

 

دخترک با دخترانه های نابش داشت افسونش می کرد.

لذت بوسیدن در تمام وجودش پیچید…

می خواست همانحا بخواباندش و بی خیال مهمانی شود و تن به تنش بسپارد…

 

به راستی هم آغوشی با این دختر چگونه بود…؟!

 

افسون با حس سنگینی نگاهش، سر بالا آورد و با دیدن خیرگی آبی هایی که عجیب سوزان بودند، تنش داغ و خیس عرق شد…

 

دست پاچه موهای سرکشش را پشت گوش برد و لب گزید…

 

انگشت شست پاشا روی لبش نشست و لبش را از حصار دندان هایش رها کرد.

 

کمی خم شد و آرام با صدایی بم و خشدار زمزمه کرد…

-حیف این لبها نیست… اینا باید فقط بوسیده بشن…. اما اگه بنا به زیر دندون رفتن باشه… من بلدم گازشون بگیرم…. هوم…!!!

 

 

افسون دوباره رنگ به رنگ شد و مرد سرخوش از حالش نتوانست بیشتر از ان خوددار باشد و کوتاه لب روی لبش گذاشت…

 

 

 

 

 

-فتبارک الله احسن الخالقین…!!!

 

افسون لبخند زد…

-خوشگل شدم…؟!

 

آرایشگر با حظ نگاهی به شاهکارش انداخت…

-خوشگل بودی خوشگلتر شدی…!!!

 

 

عمه ملی با بی حالی خندید…

-دخترم یه دونه اس…!!!

 

 

آرایشگر چشم و ابرویی آمد…

-والا یه دونه بوده که تونسته دل جناب سلطانی رو ببره…!

 

سپس چشمکی زد و ادامه داد:  تا به حال ندیدم به هیچ زن یا دختری اینقدر بها بده… خیلی خوشانسی که همچین مردی عاشقت شده…!!!

 

 

افسون ابتدا با تعجب بعد با حرف او و یادآوری بوسه ای که پاشا روی لبش کاشته بود، خجالت زده گفت:  اینجوریام نیست خانوم…!!!

 

 

زن دست روی دستش گذاشت…

-می دونی بعد از چند سال من دارم میبینمش…؟!  وقتی شخصا بهم زنگ زد که بیام و خانومش رو آماده کنم،  اونقدر تعجب کردم که یه لحظه به خودم گفتم نکنه خیالاتی شدم… بعد از مرگ خواهر و مادرش  ندیدم که پاشا برای یه زن اینقدر وسواس به خرج بده…!!!

 

 

دخترک با شنیدن اسم خواهر و مادرش شاخک هایش تکان خورد.

 

زن با نگاهی که غمبار بود، بهش خیره شد…

-چند سال پیش که هر دوشون رو از دست داد، دلم از تنهاییش آتیش گرفت … اما حالا با دیدن تو خوشحالم که بالاخره از تنهایی درومده…!!!

 

 

افسون می خواست بیشتر بداند که به زور زبان به دهان گرفت و حرفی نزد…

 

 

زن بعد از جمع کردن وسایلش با نگاهی پر محبت و مهربانی رویش را بوسید…

– براتون آرزوی خوشبختی می کنم دخترم اما ازت هم می خوام که خوشبختش کنی… اون پسر خیلی تنهاست… مراقبش باش…!!!

 

این بار رو به عمه ملی خداحافظی کوتاهی کرد و رفت…

 

افسون با دماغی چین داده آرام گفت:  به نظر من که اصلا تنها نیست… اونقدر مغرور و خودخواه هست که آدم می ترسه نگاش کنه…!!!

 

 

عمه ملی خندید…

-اینجور در مورد شوهرشون حرف نمیزنن…!

 

-میشه از این کلمه استفاده نکنی،  به خدا بهش آلرژی گرفتم…!

 

عمه ملی تا خواست حرف بزند،  تقه ای به در خورد و قامت پاشا دم درگاه در پدیدار شد و افسون مات نگاهش….!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

کم بووود😓🙁ولی قشنگ بود.😍مرررسی و ممنونم قاصدک جووون.😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x