رمان شیطان یاغی پارت175

4.3
(118)

 

 

با پیچیدن دلش بهم چشم باز کرد و خواست نیم خیز شود که خود را اسیر دستان پاشا دید…

کمی تکان خورد که دست و پای پاشا از رویش برداشته شد…
-چی شده…؟!

بدون آنکه حرفی بزند با سرعت خودش را به سرویس رساند…
عق زد و هرچه خورده و نخورده را بالا آورد.

پاشا نگران یک دفعه بلند شد که پهلویش کمی تیر کشید و درد گرفت اما اهمیتی نداد و سمت سرویس رفت…

-افسون خوبی…؟!

افسون باز عق زد و این بار جانش هم بالا آمد که اگر پاشا او را نمی گرفت پخش زمین می شد.

-نیفتی دختر داری میمیری…! آخه تو بچه رو چه حامله شدن…؟!

افسون شل و وارفته توی اغوشش بود که با ان حالش جواب داد: می خواسی….حاملم نکنی…!

پاشا چشم غره ای بهش رفت و با لمس تن سردش ترسید… سریع صورتش را شست و دست زیر پایش برد و بلندش کرد.

روی تختش گذاشت و خودش هم کنارش نشست.
با پشت دست صورت رنگ پریده اش را نوازش کرد.
-حالت خوبه…؟!

افسون اخمی ظریف روی پیشانی نشاند.
-خوبم… فقط تنم جون نداره…!!!

پاشا روی پیشانی اش را بوسه زد.
-چیزی هم خورده بودی…؟!

افسون با یادآوری تشر عمه ملی لب برچید.
-آره دوبار شام خوردم با کیک و آبمیوه…یه کوچولو هم نون خامه ای…!!!

#پست۵۵۴

 

ابروی پاشا بالا رفت.
-چطور تونستی اینقدر بخوری… تو حالت عادی به زور شام می خوردی اونوقت دوبار شام خوردی تازه کیک و آبمیوه هم با نون خامه ای خوردی…؟!

دخترک خجالت کشید.
-خب گرسنم بود… الانم دلم داره ضعف میره…!

پاشا خیره نگاهش کرد و خندید.
دست روی شکمش گذاشت.
-چقدر شکموئه پدرسوخته…!

افسون هم بی حال خندید.
-عمه ملی میگه هنوز زوده برای این همه گرسنگی اما خب گشنمه پاشا… نمی تونم تحمل کنم…!

پاشا نگاه نگرانی بهش کرد.
-الان بالا آوردی دختر باز چیزی بخوری معدت دوباره پس میزنه…!

دهان افسون تلخ و بدمزه شده بود که دوباره داشت حالش را بد می کرد.
معصومانه نگاه پاشا کرد و خواست حرف بزند که با صدای شکمش همزمان جا خورد و چشمانش گرد شدند.
-مال من بود…؟!

پاشا متعجب نگاه افسون و بعد شکمش کرد و بلند زیر خنده زد…
بی اراده خم شد و شکم افسون را بوسید…
-من قربون دوتاتون برم…!!! بچم گشنشه افسون…!!!

افسون حیرت زده از شنیدن قربان صدقه پاشا چشمانش به اشک نشست و خیره نیم رخ پر از خنده پاضا شد…

پاشا نگاهش به دخترک افتاد و با دیدن اشکش نگران شد..
-اولین باره که ابراز محبتت رو می شنوم…!!!

#پست۵۵۵

 

پاشا جا خورد اما خنده روی لبش پهن تر شد.
نگاهش را به چشمان خیس دخترک داد و دلش رفت برای مژه های فر خورده ای که از نم اشک هایش بهم چسبیده بود…

روی دو چشمش را بوسید و در حالی که دستش روی شکمش نوازش وار می کشید، زمزمه کرد.
-قربون چشمای سیاهت بره پاشا… برای چیزهای بی ارزش اشک نریز خوشگل خانوم…! من تا ته دنیا، تا وقتی که زنده ام قربون دوتاتون میرم، خوبه…؟!

پاشا نمی دانست که با این حرفها دل افسون را به آتش می کشد.
اشک های افسون بیشتر شد که پاشا با انگشتانش جلوی قطره قطره ی آنها را گرفت.

-نریز این مرواریدا رو موفرفری…! من نازو قربون صدقه رفتن بلد نیستم افسون… اگه هم الان چیزی گفتم غیر ارادی بود چون هیچ وقت کسی تو زندگیم نبوده تا ناز و قربونش برم… هیچ کسی نبود که دلم رو بلرزونه و من اونقدر بخوامش که به بهونه مراقبت ازش باهاش ازدواج کنم…!!!

افسون مات و مبهوت پاشا بود و اعتراف های شیرینی که برای اولین بار می شنید و انگار تمام ضعفش یادش رفته بود…!

پاشا با دیدن بهتش نتوانست خوددار باشد و سر زیر گردنش بود و درست روی شاهرگش را بوسید و عمیق مک زد که ناله دخترک بلند شد…

-آخ…!!!

حرکات پاشا کاملا از روی حرصی شیرین بود که دوست داشت همانجا با دخترک سکس کند اما نمی شد…
سینه اش را چنگ زد و فشرد که بدتر افسون جیغ کشید…
-وای… پاشا یواش…!!!

#پست۵۵۶

 

چشمان پاشا پر از شهوت و خشم بودند.
-آخه این چه وضعیتیه که نمیتونی با زنت سکس کنی…لامصب می خوامت…!

افسون مبهوت نگاهش کرد.
-خب نمیشه دکتر…

پاشا اخم کرد.
-دکتر غلط کرد… من الان می خوامت افسون…چه غلطی بکنم که یادم بره…؟!

افسون ترسیده آب دهانش که مزه زهرمار را میداد، به سختی فرو داد.
دلش داشت ضعف می رفت و فشارش افتاده بود که تنش یخ بسته بود.
-گشنمه…!

پاشا مات دخترک شد اما آنقدر صورت ترسیده و رنگ پریده اش در نظرش شیرین آمد که خندید.
-فدات بشم یا قربونت موفرفری…؟!

*
آخرین قاشق از زرشک پلو با مرغ را هم خورد و خواست نوشابه بخورد که پاشا نذاشت.
-نوشابه نمیشه…!

دخترک لب برچید.
-اما من می خوام…!

-قند داره بچه برات خوب نیست.

افسون گردن کج کرد و با ناز و مظلومانه لب زد.
-یه کوچولو….جون من…؟!

 

حس های مردانه پاشا یک به یک در حال جوش و خروش بودند.
کمی نوشابه برایش ریخت و افسون با چشمای برق زده سریع لیوان را برداشت و تا قطره آخرش را با لذت خورد…

خندان لیوان را زمین گذاشت و دستی روی شکمش کشید و عمیق بو کشید…
پاشا حرکات شیرینش را زیر نظر داشت.
افسون با حس بوی وانیل دهانش دوباره به آب افتاد…
عمیق تر بو کشید…
پاشا اخم کرد.
-بو میاد…؟!

-هوم بوی وانیل… پاشا دلم بستنی خواست…!!!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

خیلی دیر پارت میاد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x