رمان شیطان یاغی پارت176

4.5
(93)

 

 

 

-چی…؟!

 

افسون لب گزید و تند تند گفت:

-به خدا می دونم برام خوب نیست اما بستنی می خوام پاشا، تو روخدا…!

 

 

پاشا چشم بست و نفس عمیقی کشید.

-من الان ساعت چهار صبح از کجا برات بستنی بیارم… تو یخچال نداریم…؟!

 

 

افسون سر پایین انداخت.

-اونایی مه تو یخچال بودن رو همه رو خوردم…!

 

 

پاشا بیچاره وار نگاهش کرد.

او امیر پاشا سلطانی آدمی بود که با بدترین خلافکارها و آدمکش ها سرو کله زده و حتی آدم کشتن هم برایش راحت بود… در مورد هر مسئه ای نظر می داد و سخت ترین گره ها را باز می کرد اما هرگز به ذهنش هم خطور نمی کرد اینکه یک روز اینجا بنشیند افسون ضعف کند و زرشک پلو با مرغ بخورد و برای خوردن یک نوشابه ناز کند و بعدش هم ویار بستنی کند…!!!

 

-نمیشه فردا بستنی بخوری…!

 

چنان خوره خوردن بستنی به دلش افتاده بود که آب دهانش به راه افتاد.

-تا صبح میمیرم پاشا… دلم بستنی میخواد… اگه نخورم خوابم نمیبره…! همش دلم بهم می پیچه بستنی می خوام از این بستنی اسکوپی ها توت فرنگی می خوام با طالبی… شکلاتی هم باشه نه ببین بلوبری هم خوشمزه اس…استوایی هم خوبه فک کنم اصلا از این اسمارتیزاش هم روش باشه… وای خیلی خوشمزه میشن…!

 

 

پاشا طاقت این همه دلبری را نداشت که بلند شد و سمت دخترک رفت.

رویش خم شد و فکش را چنگ زد.

دخترک مبهوت پاشا شد.

-ببین اول من می خورمت… بدجور ویارم شدی که اول اون لبات و بخورم و بعدش بفرستم یکی از این این غولتشنا برات بستنی بخرن…

 

تا افسون به خود بیاید پاشا لب هایش را با خشونت به دندان گرفت و جای بوسه گاز گرفت و پشت بندش هم مکید…!!!

 

#پست۵۵۸

 

 

 

-پاشا اون مرتیکه بازیش میاد من چرا باید خودم و براش کوچیک کنم…!

 

 

پاشا فندک زیر سیگارش گرفت.

دیشب تا صبح بیدار بود و دل داده بود دلبری های افسون که در آخر کامران بیچاره را فرستاد و یک پلاستیک بزرگ از انواع و اقسام بستنی و ترشک و لواشک خرید.

 

 

نگاه جدی و تخسی به اسفندیار کرد و آرام پک عمیقی به سیگارش زد.

-این که از اول هم معلوم بود اسفندیار که می خواد باهامون بازی کنه وگرنه اون آدم چیکار به سهام این شرکت داره…؟!

 

 

اسفندیار عصبانی بود.

دقیقا از همین بازی ها تنفر داشت که هیچ وقت دوست نداشت خودش را قاطی این آدم ها کند.

-چه معلوم باشه چه نباشه پاشا من حوصله این جنگولک بازیا رو ندارم… اون حرومزاده اگه چیزی می خواد باید بیاد صاف و پوست کنده حرفش رو بزنه وگرنه دل دادن به بازیش بدتر ما رو از برناممون عقب میندازه…!

 

 

-برنامه هامون عقب نمی افته اسفندیار چون خودم حواسم هست اما اگه دل میدم به بازی اردشیر چون باید نزدیک خودمون نگهش داریم تا سر از کارش دربیاریم وگرنه کله پا کردنش یک ثانیه طول می کشه…!!!

 

 

اسفندیار می خواهد باز هم دلایل خودش را بیاورد که بابک زودتر جواب داد…

-اسفندیار خان ریشه این مشکل دست من و شما نیست و خود اردشیره… تا وقتی اون مرد زنده هست اوضاع ما همینه… و خطر این موضوع امنیت خانوادتون رو تهدید می کنه… و راس این خطر افسونی هست که باید از تمام این خطرات دور باشه…!!!

 

#پست۵۵۹

 

 

پاشا چشمانش را مالید و از خستگی سیگار دیگری آتش زد.

-اسفندیار بارها داریم حرفای تکراری رو مرور می کنیم، نمی تونی ادامه بدی یه فکر دیگه ای می کنم…!

 

 

اسفندیار دست درون موهایش فرو برد.

خسته بود از این همه کشمکش…

-مشکل من با خود اردشیره وگرنه بهتر از هرکسی می دونم چه خبره… نمی تونم تحملش کنم پاشا…! اون مرد قاتل داداشمه… نمی تونم راحت توی صورتش نگاه کنم و بعد وانمود کنم که اتفاقی نیفتاده…!!!

 

 

پاشا درکش می کرد اما لازم بود تا کمی او هم بفهمد در این سال ها پاشا چه کشیده و دم نزده…؟!!!

 

بلند شد.

حرف های تکراری ارزش گفتن نداشتند فقط باعث می شد کلافه ات کنند.

-اسفندیار این بازی زودتر از اونچه که فکرش رو بکنی تموم میشه اما فقط باید باز هم صبور باشی چون داریم به هدف نزدیک میشیم… مکان های مخفی محموله هاشون رو پیدا کردم ولی فقط باید نشونه گذاری کنم و با یه نقشه حساب شده دودمانشون رو برباد بدم…!

 

 

اسفندیار متعجب نگاه پاشا کرد.

جایگاه مخفی محموله های اردشیر را چگونه پیدا کرده بود…؟!

به راستی که لقب شیطان یاغی برازنده اش بود حتی می دانست که در تیراتدازی رو دست ندارد…!!!

 

خواست حرف بزند که گوشی اش زنگ خورد.

بدون مکثی به پاشا نگاه کرد.

-اردشیره…؟!

 

 

پاشا پوزخند زد.

-یک هیچ به نفع ما…. کارش گیر شما افتاده اسفندیار خان، معطلش نکن…!!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
26 روز قبل

خیلی بی نظم شده پارت گذاری رمانا وقتی که میزاری ادم یادش رفته موضوع چی بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x