رمان شیطان یاغی پارت177

4.4
(108)

 

 

 

 

-الهی خدا من و بکشه از دستت راحت شم بابک…!!!

 

افسون با چشمانی درشت شده نگاهش کرد.

-باز چی شده…؟!

 

بهار کنارش نشست و یقه مانتوی کوتاهش را کنار زد.

-ببین اینجا فقط نیستا….نکبت کل تنم و کبود کرده…!

 

 

افسون از این سلیطه گری دهانش باز ماند.

-خب اینکه چیز عادیه…!

 

 

بهار دست به کمر شد.

-اره عادیه آقا من و برداشته برده خونه مجردیش یه دور ترتیبم و داده بعدش که داشتیم می اومدیم ییرون یکی از دوست دخترای سابقش جلومون رو گرفته…. عه دختره بیشعور من و دیده همراهش ولی اصلا نگام نکرد… برگشته به بابک میگه به کمکت احتیاج دارم…!!!

 

 

افسون هم انگار بهش برخورد.

-بابک چی جوابش رو داد…؟!

 

-اولش یکم ادا اومد ولی وقتی دختره اصرار کرد،  بهش گفت بهت زنگ میزنم و دختره هم با نیش باز رفت…!

 

افسون شاکی گفت:  تو چیکار کردی…؟!

 

باد بهار خوابید.

-وقتی بهم توضیح نداد محکم با میف زدم تو سینش و گفتم رابطه بینمون تموم شد…!

 

-بابک چی گفت…؟!

 

– فقط گفت اگه اعتمادت همینقدره می تونی از حالا بری…؟! منم بهم برخورد پیشش نموندم ولی الان دارم دیوونه میشم افسون…!!!

 

 

بهار یک دفعه خودش را نزدیک تر کرد و با بغض دستش را گرفت.

-تو رو خدا یه کاری کن بیاد باهام آشتی کنه…!!!

 

 

تارا سر از توی گوشی بالا آورد.

-تو که بعدش می دونستی به گوه خوردن میفتی، گوه خوردی که خواستی ادا بیای…!!!

 

#پست۵۶۱

 

 

 

افسون خنده اش گرفته بود.

می دانست الان بابک و پاشا توی ساختمان محافظ ها ته باغ مشغول کار و بارشان هستند و به هیچ عنوان اجازه ندارد به آنجا برود حتی خودش هم می ترسید تنهایی داخل باغ برود…!!!

 

بهار با عصبانیت گفت: به توچه…؟!

 

تارا ابرو بالا انداخت.

-تو الان می خوای افسون رو واسطه کنی تا با بابک حرف بزنه بیشعور کدوم مردی خوشش میاد زیر و بم رابطش رو کسی بدونه…!

 

-تموم تنم کبوده…!!!

 

افسون چشم درشت کرد.

-چه ربطی به تن کبودت داره…؟!

 

 

بهار با حرص گفت: حالش و برده… بیخود کرده منو نخواد…!

 

تارا چشم در حدقه چرخاند.

-بزار یه چند روز بگذره خودش میاد آشتی…!

 

بهار بغض کرد: نمیاد، می دونم…!

 

افسون لب گزید.

-میاد یکم صبر کن اگه دیدم نشد، میدم پاشا گوشش رو بپیچونه… ولی تو هم اینقدر سست عنصر نباش که تا میگه بیا خونه خالی، تو زرتی بری براش لخت بشی…!!!

 

-خب دلم سکس می خواد…!

 

افسون چشم غره ای بهش رفت.

-بیشعور همه دلشون می خواد حتی من اینقدر دلم می خواد….!!!

 

 

ابروهای تارا و بهار بالا رفت…

تا خواستند حرف بزنند، با صدای پاشا دهانشان را باز نکرده،بستند…!

-چی دلت می خواد عزیزم، بگو تا بهت بدم …؟!

 

#پست۵۶۲

 

 

نفس در سینه سه دختر حبس شد.

افسون خنده سکته مانندی کرد و از خجالت نزدیک بود آب شود.

ـ

سمت پاشا برگشت…

-تویی عزیزم…؟!

 

 

ابروهای پاشا بالا رفت.

نگاه تارا و بهار کرد که صورتشان به سرخی می زد، انگار می خواستند بخندند…

-اتفاقی افتاده…؟!

 

 

تارا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و به زیر خنده زد و متعاقبش بهار که افسون با حرص نگاهشان کرد…

 

تارا کمی خودش را جمع و جور کرد…

-ببخشید پاشاخان قصد بدی در کار نبود اما انگار ویار افسون جان خیلی سنگینه که فقط از عهده شما برمیاد…!!!

 

 

رنگ از رخ افسون پرید.

-لال بمیری تارا… چه ویاری…؟!

 

بهار پیش دستی کرد.

-ویار شما رو گرفته پاشا خان…!

 

 

پاشا دست در جیب به دوئل سه دختر خیره بود.

افسون مانند اسپند روی آتش چنان از جا پرید که پاشا نگران شده و سمتش رفت.

-خیلی بیشعوری بهار…

 

 

تارا دست بهار را گرفت و در حینی که بیرون می رفتند با چشمکی رو به پاشا لب زد.

-پاشا خان ما رفع زحمت می کنیم ولی خواهشا شما از خانومتون بخواین دقیقا بگه ویار چه چیز شما رو کرده…؟!

 

#پست۵۶۳

 

 

 

افسون با رفتن دوستانش خواست از آغوش پاشا بیرون بیاید که مرد نگذاشت.

-کجا عزیزم…؟!

 

 

افسون مصنوعی خندید.

-ب… برم به عمه سر بزنم…!

 

 

پاشا یک وری خندید.

-عمه خانومت با یارش رفتن گشت و گذار، نیستن عزیزم…!

 

دخترک وا رفت و خنده اش از صدتا گریه بدتر بود.

-عه چه خوب پس من برم بخوابم…!

 

پاشا ابرو بالا انداخت.

-فرار کردن اصلا چیز خوبی نیست…بهتره حرف بزنی بگی منظور دوستات چی بود…؟!

 

 

رنگ از رخ دخترک پرید که سکته ای خندید.

-من… شوخی… کردن…!

 

 

پاشا جدی خیره صورتش شد.

-می دونم شوخی در کار نیست، پس بهتره خودت زودتر بگی…!!!

 

 

افسون از خجالت روی نگاه کردن نداشت که چشم دزدید.

دلش در تب و تاب دستان داغ مردی بود که روی کمرش در حال ذوب شدن بود…

 

پاشا جز به جز صورتش را از نظر گذراند.

دلبرکش چاق تر شده بود و صورتش پرتر که از اثرات حاملگی اش بود.

 

یک دستش را بالا آورد و موی فرش را به پشت گوشش برد و با پشت انگشت گونه اش را نرم نوازش کرد که دخترک با حس خوشی که بت دلش سرازیر شده بود چشم بست.

 

 

پاشا با شور و شیفتگی نگاهش به دخترک بود که از لمس دستش چیزی نمانده بود تا توی بغلش وا برود…

خم شد و گوشه لبش را طولانی بوسید که نفس در سینه دخترک حبس شد…

 

#پست۵۶۴

 

 

 

مرد آرام کمی جدا شد اما همچنان چشمان دخترک بسته بودند.

-نمی خوای بگی چی می خوای…؟!

 

 

چشمان خمار دخترک از هم باز شدند و با حالی خراب و مست نگاهش به پاشایی بود که خودش تا ته خواسته دخترک را حدس زده بود.

 

دستان کوچک افسون یقه اش زا چنگ زدند.

نفس های کشدارش نشان از حال خرابش بود.

خودش را بالا کشید.

نگاهش دودو می زد.

-تو… رو… می خوام… اما… دکتر…

 

 

پاشا انگشت شستش را روی لب دخترک گذاشت که افسون بی اراده چشم بست و بوسه ای روی ان کاشت که حال مرد را خراب تر کرد.

سکسی قرار نبود در کار باشد چون دکتر قدغن کرده بود اما او نمی توانست خواسته دلبرکش را نادیده بگیرد…!!!

 

 

میان چشمان مشتاق دخترک دست زیر پایش برد و او را روی دست هایش بلند کرد که چشمان دخترک با جیغی گشاد شدند…

-چیکار می کنی پاشا…؟!

 

 

مرد خیلی جدی نگاهش کرد.

-همونی رو که دلت می خواد رو انجام میدم…!

 

 

افسون گیج نگاهش کرد اما وقتی مقصدش را به سمت طبقه بالا دید، سریع گفت: ولی دکتر گفت که…

 

 

پاشا حرفش را قطع کرد.

-دکتر غلط کرد با هفت جد و ابادش…! نمیتونم وقتی دلت منو می خواد دست روی دست بزارم که یهو چشم بچم لوچ بشه…!!!

 

#پست۵۶۵

 

 

 

چشمان افسون اینبار گردتر شدند.

-مگه خوراکیه که اگه نخورم چشم بچم لوچ بشه…؟!

 

 

پاشا به محض رسیدن در اتاق را با پا باز می کند و وارد اتاق مشترکشان می شود.

وسط اتاق دخترک را زمین می گذارد که افسون چشم از صورتش بر نمی دارد.

-مگه ویار نکردی مو فرفری…؟!

 

 

افسون چشم درشت کرد.

-ویار…؟! ویار چی مثلا…؟!

 

 

پاشا چشم باریک کرد و دست به کمر با اشاره ای به پایین تنه اش گفت: سالارمو…!!!

 

 

افسون وا رفت.

یک دفعه معده اش بهم پیچید و جوری عق زد که محبور شد با تندترین سرعت ممکن سمت سرویس حرکت کند.

 

پاشا مبهوت نگاهش کرد و بعد به خود امده و دنبال دخترک رفت…

افسون آنقدر عق زد و بالا آورد که همانجا دوباره توی آغوش پاشا شل شد.

 

پاشا با تعجب و حیرت صورتش را شست و کمک کرد بیرون بیاید…

-مگه هوس منو نکرده بودی توله…؟!

 

 

افسون سمتش براق شد.

-هوس کرده بودم اما نه خوردنش… پاشا نگو که الان دوباره بالا میارم خدایا…!

 

 

پاشا از بهت درآمد و خنده اش گرفت.

-مگه بده بخوریش، یادت نیس تو کلبه چطوری عین شکلات لیسش میزدی…؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…

دسته‌ها