۲ دیدگاه

رمان شیطان یاغی پارت180

4.3
(106)

 

 

 

لحظه ای نفسش رفت.

نگاه آرام و خونسردش یک دفعه برافروخته و نگران شد که بدون جواب دادن گوشی را قطع کرد و با سرعت باور نکردنی از ساختمان محافظ ها بیرون زد و سمت ویلا دوید…

بابک حیرت زده نگاهش کرد و بعد هم با رفتن او پشت سرش روان شد…

 

***

 

نریمان سرمی به دستش زد و بعد با چک کردن ان رو به پاشا گفت: باید دوباره ببریش مطب،  فشارش خیلی پایین بود… حالت تهوعش چطوره…؟!

 

 

پاشا اخم کرد.

-یا داره بالا میاره یا خوابه یا در حال خوردنه…!!!  از این سه حالت خارج نیست…!

 

 

نریمان خنده اش گرفت.

-زن حامله همینه داداش اما به نظرم باید دوباره سونو بشه…!

 

این بار پاشا اخم کرد.

-تو که شرایط رو می دونی،  ترجیح میدم توی خونه معاینه بشه تا ببرمش مطب… چون خودمم بخوام بیارمش خودش قبول نمی کنه…!

 

 

پاشا سری تکان داد.

-من ترتیبش و میدم… با دکترش دیگه صحبت کردی…؟!

 

 

پاشا جدی نگاهش کرد.

-حرفت و کامل بزن نریمان…!

 

نریمان نگران بود اما سعی کرد این نگرانی را به پاشا انتقال ندهد.

-توی سونو دفعه اول یه چیزایی مشکوک بود که البته دکترش می گفت چون ماههای اوله اینجور اتفاق ها زیاد میفته…؟!

 

-چه اتفاقی مثلا…؟!

 

#پست۵۷۵

 

 

 

نریمان لبخند زد.

-دکتر می گفت احتمالا افسون دوقلو بارداره…!

 

دهان پاشا باز ماند.

باور نمی کرد همچین چیزی را…!

 

-شوخی می کنی…؟!

 

نریمان شانه بالا انداخت.

-بزار معاینه بشه، می فهمیم… فردا ترتیبش رومیدم…!

 

 

پاشا اما حرف در گوشش نمی رفت.

-من روی داشتن یکیش هم دارم ریسک می کنم چه برسه دوتا…؟!

 

نریمان روی شانه اش زد.

-این دیگه لطف خداست که شامل هرکسی نمیشه…!!!

 

میان این بلبشوی فکری و شرایطی که داخلش هست اگر حرف های نریمان درست باشد، باید خیلی بیشتر از این حرف ها مراقب افسون باشد…!

 

 

نریمان رفت و عمه آذر داخل اتاقشان شد.

-چی شد پسرم..؟!

 

 

پاشا شوکه و پر اخم کنار دخترک غرق در خواب نشست.

-نمی دونم آذر اما نریمان میگه فردا باید معاینه بشه… چی شد که حالش بد شد…؟!

 

 

آذر لبش را گزید.

-چی بگم کل نون خامه ای و لواشک هایی که براش خریده بودی رو یه ساعته گذاشت پیش خودش و همه رو خورد…!

 

#پست۵۷۶

 

 

 

گردن پاشا سمت آذر چرخید.

-چرا جلوش رو نگرفتین…؟!

 

-خب فکر نمی کردم همه رو بخواد بخوره…!

 

پاشا بلند شد و دو دستش را به پهلو زد.

-یعنی تا آخر حاملگیش قراره با این حال و روزش منو بیچاره کنه…؟!

 

 

پلک های افسون بهم خورد و چشمانش باز شد.

آذر متوجه شد که با اشاره ای به پاشا، گفت: حرفی نزنی ها زن حامله همینه…!

 

افسون یک دفعه با بهم پیچیدن معده اش عقی زد و نیم خیز شد…

دستش جلوی دهانش گرفت و باز عق زد.

 

پاشا سمتش رفت و کمکش کرد بلند شود و تا سرویس بردش…

سر توی روشویی کرد و هرچه خورده و نخورده را بالا آورد…

تمام تنش می لرزید و به سختی او را نگه داشته بود.

-مگه مجبوری اینقدر بخوری که بالا بیاری، هان….؟!

 

افسون با بغض و ضعف باز بالا آورد و نتوانست جواب بدهد…

 

تقریبا بیست دقیقه بود که فقط بالا می آورد و پاشا با عصبانیت پشتش را می مالید و کمک کرده بود تا بایستد…

 

-بسه کشتی خودتو….!!!

 

سرش روی تنش سنگینی می کرد و گیج می رفت که پاشا صورتش را شست و خشک کرد بعد وقتی دید افسون توان راه رفتن ندارد دست زیر پایش برد و بلندش کرد…

 

 

او را روی تخت گذاشت و خواباند…

اخم هایش همچنان درهم بودند که افسون سر پایین انداخته و بغض کرده بود…

 

آذر خواست مداخله کند که پاشا باجدیت گفت: به چه حقی اونقدر شیرینی و ترشی خوردی که به این حال و روز بیفتی…؟! دیگه هیچی برات نمیخرم…!!!

 

ناگهان بغض افسون از دعوا و تهدیدش ترکید…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 روز قبل

خامه و لواشک با هم…باید اسهال میشد😂😂😂

Batool
پاسخ به  خواننده رمان
7 روز قبل

😂😂😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x