-هم مادر هم بچه ها در سلامت کامل هستن…!
افسون متعجب به پاشا نگاه می کند که مرد چشمکی بهش زد و بغل گوشش آرام زمزمه کرد.
-کارم درست بوده افسون… گل سه امتیازی کاشتم برات…!
افسون اما مبهوت بین حالت سکته و عادی بود.
-یعنی دوقلو باردارم…!
خانوم دکتر خندید.
-آره عزیزم اینکه یکم پوف کردی و چاق شدی به خاطر همینه… غذات چطوره؟! ویارم داری…؟!
افسون با خجالت گفت: خیلی غذا رو دوست دارم مخصوصا نوشابه ولی پاشا نمیزاره بخورم… اما خب بعد از اونم سنگین میشم و ببخشید هرچی خوردم و نخوردم بالا میارم… ویارمم عطر پاشا بود که عوض کرد…! ولی بازم به بعضی بو و غذاها واکنش بدی دارم…!
خانوم دکنر چیزی را روی برگه یادداشت کرد.
-اینا تمام عادیه ولی برات برنامه می نویسم و خودم هر ماه میام برای چکاپ…. یه ماما هم می فرستم برات برای ورزش که…
پاشا به میان حرفش آمد…
-نمی تونم اجازه بدم غریبه ای وارد خونم بشه… خودم کمکش می کنم…!!!
زن لبخند زد.
-متوجهم جناب سلطانی…. می خواین صدای قلبشون رو گوش کنین…!
افسون با چشمانی اشکبار چشم بست و دست پاشا را محکم گرفت و به صدای شگفت انگیز قلب بچه هایش گوش سپرد و با تمام وجود خدا را از ته دل شکر کرد…
****
-مصبت و شکر بیشرف چقدر تو خرشانسی اونم دو قلو… حالا اگه ما بودیم می گفتن پوچه یا خارج از رحمت برو کورتاژ کن…!!!
#پست۵۸۱
افسون متعجب نگاه تارا کرد.
-مگه کورتاژ کردن به این سادگیه…؟!
بهار اعلام وجود کرد.
-حالا تو نمی خواد دانسته های علمی باروریتو به رخ ما بکشی…! اصلا باید برم یقه بابک رو بچسبم بگم بیا یه بچه درست کنیم شاید خدا زد پس کلش و اومد تکلیف من و معلوم کرد…
تارا خودش را جلو کشید.
-باید به کامران بگم با پاشا صحبت کنه و بگه رمز موفقیتش چی بوده که تونسته یه کاشت سه امتیازی بزنه… لامصب خود خدا هم توش مونده…!!!
افسون خندید.
-بابا شما ظاهرو می بینید وگرنه حاملگی خیلی بده اصلا نمی تونم بخوابم، بلند بشم، حرف بزنم ولی خوردن و خوب بلدم…!
ابروهای دو دختر بالا رفت و نگاه معنی داری بهم کردند…
تارا گفت: خوب می خوری…؟!
افسون گیج گفت: آره تا تهشم می خورم…!
بهار چشم باریک کرد.
-اونوقت تا تهش میخوری، عق نمیزنی…؟!
دخترک از همه جا بیخبر سر تکان داد.
-عق میزنم و حالم بد میشه ولی بازم بعدش دوست دارم بخورم…!!!
تارا خندید.
-اونوقت اینقدر می خوری تموم میشه ها ولی ولش کن سایزش چقدره… تو دهنت جا میشه…؟!
افسون جا خورد…
-چی تو دهنم جا میشه…؟!
#پست۵۸۲
بهار لب گزید…
-سالار آقاتون…!!!
افسون در کسری از ثانیه ها حرص کرد و تند گفت: خیلی بیشعورین کثافتا… من چی میگم و شما دوتای منحرف می خواین حرف از دهن من بکشید بیرون که سایز شوهرم و بگم… خاک تو سرتون مگه دوست پسراتون ندارن… فک نکنم سایز اون دوتا هم همچین کوچیک باشه که بازم گیر دادین به من…!!!
تارا از خنده ریسه رفت…
-افسون خیلی خنگ و باحالی… آخه اسکل ما داریم چرت میگیم تو چی میگی…؟!
-بیاین از خودم بپرسین، جوابتون رو میدم البته اگه هنوز اشتیاقی برای شنیدن دارین…؟!
دو دختر چیزی تا سکته نداشتند ولی در عوض لحظه ای چشمان افسون پر ستاره شد…
ستاره نزدیک بود غش کند.
-سلام پاشا خان…
تارا هم بلند شد و سلام کرد.
پاشا امد و کنار افسون نشست…
-چرا ایستادین، بشینید…!!!
دو دختر مثل قرقی از جا پریدند…
تارا ابج دهان فرو داد و نگاه افسون پر خنده کرد
-ببخشید دیگه خیلی موندیم… باید برم پیش کامران…
بهار هم سری تکان داد…
-منم میرم پیش بابک.. با اجازه… خداحافظ…!!
دو دختر با سرعت هرچه تمامتر آنجا را ترک کردند که پاشا سمت دخترک برگشت…
-همچین دوستات نرمال نیستن…!
افسون چشم غره ای بهش رفت…
-مواظب حرف زدنت باش من روی دوستام خیلی غیرتی ام…. در ضمن از افراد تو خیلی بهترن…!!!
پاشا ابرویی بالا برد.
-تو که داشتی فحششون می دادی…؟!
افسون کمی خودش را بالا کشید و روی پای مرد نشست… دست دور گردنش انداخت و خمار نگاه لب هایش کرد.
-من می تونم تو رو هم فحش بدم ولی تو با لبات ساکتم کنی…!!! راستی چرا سایزت اینقدر بزرگ و کلف…
پاشا با حرص لب روی لبش گذاشت و ساکتش کرد….!!!