با تدابیر امنیتی شدیدی افسون را به بیمارستان آورده بود و دخترک از دردهای لحظه ای عاصی شده که استرس هم بدتر بهش دامن زده بود.
توی تمام معایناتش خودش هم شخصا حضور داشته و بیشتر می خواست خیالش را راحت کند تا اتفاقی برای دلبرکش نیفتاده باشد…
-پاشا بریم خونه من حالم خوبه…!!!
پاشا نگاهی مهربان و شیفته وار به افسون انداخت.
-می دونم ولی لازمه یه دو سه روزی اینجا باشی تا خیال منم بابت تو و بچه هات راحت باشه…!
افسون اما نگران بود.
-پاشا خطر داره، بریم خونه من دلم شور میزنه…!!!
مرد دستی به شکم بزرگش کشید و از ته دل خندید.
برای داشتن آنها با تمام دنیا می جنگید.
-نگران نباش من مراقبتم…!!!
چشمان افسون پر از اشک شد.
دلش شور می زد و هر دقیقه که می گذشت بدتر می شد…
زبان به دهان گرفت و حرفی نزد چون می دانست پاشا کار خودش را می کند البته بیشتر نگران بچه ها و پاشا بود تا خودش…!
-پس یکم استراحت کن…!
پاشا با لبخندی خم شد و پیشانی افسون را بوسید.
شیطنتی قاطی لحنش کرد.
-اگه بزاری پیشت بخوابم، شاید کمی استراحت کنم…؟!
افسون لبش به لبخندی بزرگ باز شد و کمی خودش را با ان شکم بزرگ کنار کشید…
-بیا من کوچوام ولی شکمم بزرگ شده که بازم برات جا هست… بیا بخواب اما فقط خواب نه شیطنت می کنی نه منو می چلونی،اوکی…؟!!
#پست۶٠۴
پاشا ابرویی بالا انداخت.
-نمیشه هم خوابید و هم شیطنت کرد…؟!
افسون اخمی تصنعی کرد.
-اونوقت دیگه استراحت نیست، می ترسم کار به جاهای باریکی برسه که تو بیمارستان جاش نیست…!
-ولی به نظرم فکر بدی نیست… بیمارستان خودش یه لوکیشن جدید با یه پوزیشن متفاوت فقط یه کاستوم پرستاری کم داریم…!!!
چشمان افسون درشت شد.
-پاشا….؟!!
پاشا چشمکی زد.
-جون پاشا، خلبانی دوست داری…؟!
دخترک با نگاهی به شکم بزرگش بغض کرد.
-منو مسخره می کنی…؟!
پاشا با دیدن چشمان پر اشکش لبخندش را جمع کرد.
-یه قطره اشک بریزی، من می دونم و تو…!
اشک افسون چکید…
-خب دیگه شکمم بزرگ شده از ریخت و قیافه افتادم تو هم حتی دیگه رغبت نمی کنی نگام کنی چه برسه به اینکه بتونم با این حالم سکس کنم و به قول عمه ملی شوهرمو راضی نگه دارم…!!!
پشت سرهم برای خودش گفت و گفت تا آخر هق هقش اوج گرفت و مظلومانه گریه کرد…!
پاشا مات و مبهوت افسون و اشک هایی بود که مظلومانه می ریختند و صورتش را می شستند…
-افسون…؟!
نفسش و بیرون داد و دو طرف صورت دخترک را گرفت و اشک هایش را پاک کرد و بدون حرفی لب روی لبش گذاشت و با تمام وجودش گرم و پر احساس لبانش را بوسید…!
#پست۶٠۵
-مشکلی که پیش نیومد…؟!
کامران با نگاهی به سرتاسر سالن گفت: نه ولی همین آروم بودن و هیچ کاری نکردنشون بیشتر آدم رو نگران می کنه…!
پاشا نگاهی به دخترک غرق در خواب انداخت.
با بوسیدن لب هایش چنان هیجانی بهش تزریق کرد که دخترک و دلش آرام گرفت و به خواب عمیقی فرو رفت.
انگار از تمام دنیا همین آرامش را می خواست.
-اردشیر یه نقشه داره… هدفش افسونه….! هر اتفاقی افتاد نباید از کنارش جم بخورین….!
خیره کامران شد و با تحکم گفت: بلایی سر زن و بچه هام بیاد، هیچ رحمی به هیچ کس نمی کنم…!
کامران سر تکان داد و چشمی زیر لب زمزمه کرد که صدای گوشی پاشا بلند شد…
گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و با دیدن شماره ناشناس اخم کرد.
بوی خوبی به مشامش نمی رسید.
تماس را وصل کرد ولی حرفی نزد…
صدای خنده پشت خط گره ابروهایش را بیشتر کرد.
دستش مشت شد.
-می بینم که برای حفاظت از زن و بچه هات یه لشکر آدم همراه خودت کردی…!!!
پاشا پر کینه و نفرت خیره به دیوار رو به رویش لب زد.
-به هر حال احتیاط شرط عقله…!
-خیلی خوبه که ازم می ترسی…!!!
پاشا دوست داشت جلوی چشمانش بود و یک تیر توی مغزش خالی می کرد…!
-خوبه فکر کن ازت می ترسم…!
-من همین نزدیکیام… می دونم الان پیش زنتی و داری به کامران سفارش می کنی تا مراقب زنت باشه….!