پاشا با صدای تقه ای که به در خورد به سختی چشم باز کرد و خواست بلند شود که سنگینی روی دستش حس کرد.
افسون غرق خواب بود و حتی تکان هم نمی خورد.
لبخندی روی لبش پهن شد.
دبشب نهایت استفاده را از افسون برده و رمق دخترک را کشیده بود.
تقه دیگری به در خورد که دستش را از زیر سر دخترک بیرون کشید و نگاهی به ساعت کرد…
با دیدن عدد یازده چشمانش درشت شد.
لحاف را کنار زد و از تخت پایین آمد.
لباسش را از پایین تخت برداشت و پوشید و شلوار هم پایش نبود که کلافه سمت کمد رفت و اسلشی بیرون کشید…
در را بعد از دقایقی باز کرد که عمه آذر با چشمانی درشت شده به قیافه نامرتب برادرزاده اش خیره شد.
-بله…؟!
آذر خانوم نگران گفت:
-مریض شدی…؟! افسون حالش خوبه…؟!
پاشا اخم کرد.
-خوبیم… اتفاقی افتاده…؟!
-پس افسون کجاست…؟ دوقلوها دارن بهونه می گیرن…؟!
پاشا دستی توی موهای بهم ریخته اش کشید و می دانست افسون حالا حالاها بیدار شدن تو کارش نیست…
دیشب دخترک از خستگی و ارضا شدن های پی در پی اش از حال رفت…!
-افسون دیشب تا دم دمای صبح بیدار بوده… خودم الان میام…!
آذر خانوم نگران خواست در را باز کند و داخل شود.
-چی شده…؟چرا صدامون نکردی…؟
پاشا جلویش را گرفت و نگذاشت داخل شود.
افسون لخت خوابیده و نمی توانست بگذارد او را ببیند و بدتر از ان تن کبود و خونمرده اش بود…!
-انگاری بدنش کشش کار زیاد رو نداره….!
آذر خانوم بی خبر از همه جا قیافه نگرانی به خود گرفت…
-حق داره خب… مگه چند سالشه که دوقلو هم داره…! والا مردم تو یکیش موندن اینکه خدا حفظشون کنه دوتا هستن…!
پاشا سری تکان داد که خنده اش را کنترل کند.
-من یه دوش بگیرم، میام…!
آذرخانوم دل نگران دوباره تکرار کرد.
-حداقل بزار یه سر بهش بزنم خیالم راحت بشه…؟!
پاشا سرسخت تر جلوی همان یک ذره دیدش را هم گرفت و خیلی جدی گفت: عمه خانوم ممنون واقعا نیازی نیست…!
آذر عقب نشینی کرد و با نگاهی پر تردید رفت.
پاشا در را بست و کلافه نفسش را بیرون داد.
جلو رفت و نگاهی به افسون غرق در خواب افتاد…
لبش باد کرده و گوشه ان هم خونمرده بود.
چانه، گردن تا زیر گوشش و بالا سینه اش تماما کبود بودند.
دیشب تمام شیره جانش را کشیده بود که توپ هم کنار گوشش در می کردی، چشم باز نمی کرد.
کنارش رفت و دستش روی خون مردگی ها کشید و لبخند زد.
دیشب بعد از مدت ها دلی از عزا درآورده و چهره واقعی خود را به نمایش گذاشته بود…!
اما جالب ان بود که دیشب، افسون هم با وجود خستگی پا به پایش آمده بود.
بوسه ای روی پیشانی اش کاشت و سمت حمام رفت…
****
نزدیک ناهار شده بود و هنوز از افسون خبری نبود.
پاشا آمد و کمی با بچه هایش دیدن کرد و با آمدن بابک رفتند…
دیگر داشت نگران می شد.
سمت آذر خانوم چرخید: می ترسم اتفاقی برای افسون افتاده باشه…؟!
آذر خانوم هم دست کمی از ملیحه نداشت.
-منم دارم دیگه کم کم طاقتم طاق میشه…. حالا که پاشا نیست و بچه ها خوابن بریم یه سر بزنیم…!
ملیحه هم سری تکان داد و همراه آذر شد…
**
آرام در را باز کردند و هر دو وارد شدند.
نگاهی موشکافانه به دور و اطراف کردند و جلوتر رفتند.
افسون فارغ از هرچیز توی عالم خواب بود و بیخبر از نگاه های گشاد شده دو زنی که با خیرگی تمام روی بالاتنه لخت دخترک که پر از لکه های خون مرده بود، زوم شدند.
ملیحه سمت آذر نگاه کرد.
-این چرا اینجوره…؟!
آذر چشم باریک کرد.
-والا چی بگم انگار دیشب یه خبرایی بوده…! اصلا مگه این دختر خونریزیش تموم شده…؟!
ملیحه ابرو بالا انداخت.
-انگار تموم شده که دختره بیچاره به این حال و روز افتاده…!
اذر لب گزید.
-حالا چرا بیدار نمیشه…؟!
ملیحه جلوتر رفت و با نگاهی عمیق و موشکافانه دخترک را برانداز کرد که افسون تکانی خورد و لحافش کنار رفت و قسمتی از سینه هایش نمایان شد که رد دست و خونمردگی های بیشتری به چشم می خورد.
چشمان هر دو زن گشاد شد.
ملیحه به گونه اش زد.
-خدا مرگم بده این که یه جا سالم براش نمونده….!
آذر پشت دستش زد.
-بیشرف ببین چه آتیششم تند بودت که افتاده به جون بدبخت که حتی نای بیدار شدن نداره…هرچند هرکی جاش بود به همین روز می افتاد… بیخود نبود دیشب بچه ها رو به ما سپردن….!
ملیحه جشم و ابرویی آمد.
-ببین دیشب چقدر فعالیت داشتن که نای بلند شدن نداره…!
آذر ابرو بالا انداخت.
-پاشا می گفت افسون تا دم دمای صبح بیدار بوده، نگو برنامه داشتن…!
ملیحه با اشاره به کبودی های دخترک گفت: از قرارمعلوم هم خیلی هم برنامه مفرح و داغی بوده…!
آذر جلوی خنده اش را گرفت.
-هرچی فکر می کنم باورم نمیشه اینا کار برادرزادم باشه…!
ملیحه نگاه پر کنایه ای بهش کرد.
-والا منم باورم نمیشه ولی با دیدن این کبودی ها تازه می فهمم ای دل غافل…
آذر دست به کمر برگشت و سر بالا انداخت.
-ملیحه جان ای دل غافل که خودتم زن یکی از این سلطانی ها هستی… می تونم تصور کنم خودت هم دست کمی از این دختر نداری…!
عمه ملی درجا سرخ شد و ذهنش سمت اسفندیار رفت که خنده آذر صدادار شد.
زن اخم کرد.
-آذر خجالت بکش…!
-مگه دروغ میگم خودم کبودی روی گردنت و دیدم…!
ملیحه لب گزید و خواست برگردد که با دیدن پاشا هاج و واج ماند و رنگش سرخ شد.
آذر هم دست کمی از ملیحه نداشت…
پاشا با ابروهایی گره کرده در حالی که دست در جیب داشت، قدمی جلوتر آمد.
-مزاحم شدم…؟!
آذر نیم نگاهی به ملیحه کرد که کم مانده بود از خجالت آب شود اما آذر با شیطنت گفت: حالا می فهمم که عایق کردن اتاقها در برابر صدا چه فایده هایی می توته داشته باشه…؟!
پاشا جدی بود.
-چه خوب عمه جان و امیدوارم تا حالا هم فهمیده باشین که به جای کند و کاو کبودی ها، افسون احتیاج شدیدی به کاچی داره…!
ملیحه هینی کشید.
آذر لبش بیشتر کش آمد.
-همه حرف هامون رو شنیدی…؟!
پاشا دست به سینه نگاهی کرد.
-شما چی فکر می کنین…؟!
آذر گفت:
-شنیدی…؟!
-اگه منظورتون به اسفندیاره…
ملیحه سرش را پایین انداخت و خیس عرق شد.
آذر نگاهی به ملیحه کرد و چشم غره ای به پاشا رفت.
-جنابعالی می تونی یکم بیشتر مراعات کنی…!
پاشا جلوتر آمد و جدی گفت:
-مراعات کردم آذر خانوم که نمیگم من و اسفندیار هم خونیم و توی بعضی مسائل اشتراکاتی هم داریم که…..
ملیحه با آنکه خجالت می کشید ولی نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و با اشاره ای به افسون گفت:
-اسفندیار دیگه قرار نیست منو به این روز بندازه…!
پاشا بی پرده گفت.
-بدنش ضعیفه…. کوچولوعه…. به خاطر همین میگم براش کاچی درست کنی…! بدنش باید اونقدر قوی باشه تا جوابگوی خواسته های من باشه…!
دهان آذر باز ماند.
-خواستت پدر دختر مردم رو درآورده پاشا…!
-عادت می کنه…!
ملیحه گفت:
-اینجوری….؟ اصلا مگه پریود نبود…؟!
پاشا رک جواب داد.
-نبوده که دیشب ازم خواست شبش و بسازم…!
-تن و بدنش رو سیاه کردی…؟!
-با اینکه به کسی ربطی نداره اما یکم زیاد از حد پوستش حساس و لطیفه…! اصلا مگه اسفندیار با شما با ملایمت برخورد می کنه…؟!