رمان شیطان یاغی پارت۸۴

4.3
(89)

 

 

 

نگاهش از دخترک جدا نمی شد…

زیبایی اش با لباس و آرایش دوچندان شده بود که چشم نمی توانست بگیرد…

 

 

زن های زیادی دور و اطرافش بودند که به مراتب قد بلند و زیباتر هم بودند اما افسون با ان قد کوتاهی که به زور تا شانه اش می رسید و هیکل ریزه میزه اش دوست داشتنی تر بود چون شرم نگاه و حیایش با دیگر زنان اطرافش متفاوت بود…

 

 

افسون از خیرگی نگاهش معذب شده که بلافاصله سلام می کند…

 

 

پاشا با استایل بی نظیرش در کت و شلواری مشکی که او را قد بلندتر و جذاب تر کرده بود، قدمی سمتش برداشت…

 

-سلام به خانوم های زیبا…خسته نباشین…!!!

 

 

عمه ملی هم متوجه نگاه پر شیفته مرد شد و لبخند زد…

-سلام پسرم…. تو هم خسته نباشی…! در ضمن خیلی هم خوش تیپ شدی…!!!

 

 

پاشا با احترام سری تکان داد و تشکر کرد…

آرام به سمت افسون چرخید که دخترک با صورتی سرخ شده نگاهش به عمه ملی بود…

 

کمی رویش خم شد و آرام گفت: خوشگل شدی مو فرفری…!!!

 

 

عمه ملی بیشتر از ان ماندن را جایز ندانست…

با نگاه های گرم پاشا به افسون ته دل از بابت دخترکش خیالش راحت بود.

 

-ببخشید من خستمه میرم اتاقم استراحت کنم… خوش بگذره… با اجازه…!!!

 

 

و بدون نگاهی به صورت مات افسون سمت در رفت که دخترک خواست قدم بردارد که پاشا دست دور کمرش پیچید و او را در آغوش خود کشید…

 

 

افسون ترسیده و مبهوت از حرکت مرد چشمانش درشت شد و به خاطر حرکتش، دسته موی رها شد توی هوا رقصیدند و سپس روی شانه هایش ریخته شد…

 

 

صدای در آمد و این یعنی عمه ملی رفته بود…

قلب دخترک محکم و تند بر سینه کوبیده می شد…

اما پاشا با شیفتکی نگاه صورتش می کرد…

چشمانش،گونه های سرخش… چانه کوچک و لب های سرخ و قلوه ایش…

 

 

 

افسون از این نگاه ها خاطرات خوبی نداشت…

آب دهانش را فرو داد و بی هوا از ترس گفت: ا… اگه… رژم… پاک بشه… ن… ندارمش… که…ت… تمدیدش کنم …!!!

 

 

 

 

 

این بار چشمان مرد درخشید و پر از قلب شد…

لبخندی کنج لبش نشست.

شور نگاهش مستقیم در قلب دخترک نشست…

 

 

چانه کوچکش را میان سر انگشتانش گرفت…

-نگران رنگ رژتی یا اینکه…. ببوسمت…؟!

 

 

نفس در سینه افسون حبس شد…

نگاه دو دو زنش روی چشمان مرد و سپس لبانش نشست و آب دهانش را قورت داد…

اگر باز هم می بوسیدش…؟!

 

 

حرف زدن یادش رفته بود.

کلمات را گم کرده و دنبال واژه ای مناسب بود تا حرف بزند اما…

 

 

پاشا تمام درونش را از نگاهش می خواند و غرق در خوشی بود از حال و روز دخترک…

 

آرام و پر نوازش سر انگشتش را روی پوست دخترک کشید از پایین چانه تا روی لبش…

نوک داغ انگشتش لبش را سوزاند که دخترک لب زیر دندان کشید اما پاشا با فشار کوچکی به پایین لبش را از میان دندان های ریزش رها کرد…

 

-به نظر من بهتر از خودت میتونم رژت و پاک کنم…

 

قلب بیچاره دخترک بوم بوم صدا میداد…

دست پاچه وهول زده نگاهش کرد.

لذت تمام وجود مرد را گرفت.

 

افسون لال شده بود…

اما پاشا دو برابرش می توانست با حرف و حرکات دستش او را تا نقطه ذوب شدن ببرد…

 

 

مرد دست درون جیبش کرد و رژ را بیرون آورد و مقابل چشمان بهت زده دخترک گرفت…

-خانوم آرایشگر قبل از رفتن این و داد و گفت یادش رفته بهت بده…

 

 

افسون با لکنت لب زد:  من… من…

 

پاشا سر درون موهای دخترک برد و آرام زمزمه کرد…

-خیالت راحت شد… حالا می تونیم بدون فکر به پاک شدن رژت،  ببوسمت…. هوم…؟!

 

 

افسون نفس نفس زد دستش را بند سینه مرد کرد.

پاشا سر پایین تر آورد و این بار رگ کنار گردنش را بوسید که تن دخترک لرزید…

 

دست افسون مشت شد…

-پا… شا… خوا… هش… می… کنم…!

 

پاشا لب و بینی اش را به همان نقطه ای که بوسیده بود گذاشت و با تمام وجود بو کشید…

 

-نمیشه ازت گذشت…

 

به یکباره کمی عقب رفت و بعد دو طرف صورت کوچک دخترک را در دستانش گرفت و با تمام وجود لب روی لبش گذاشت و عمیق بوسید…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x