رمان طالع ترنج پارت128

4.1
(20)

 

 

 

فاطمه نامحسوس به حاج محمود کوبید و به فراز اشاره کرد.

نگرانی‌های پسر یکی یک دانه‌ش برای ترنج را که می‌دید، قلبش آرام می‌گرفت. خوشحال بود که فراز نگران خانومش شده…
بالاخره آنها دل بهم داده بودند.

ترنج دست فراز را با دست دیگرش گرفت و روی پایش گذاشت. دست راستش را هم از روی دهانش برداشت و خجالت زده لبخند زد.

– چیزی نشده که این قدر داری بزرگش می‌کنی فراز. مگه بچه‌ام؟ فقط یکم زبونم سوخت که سوزشش الان از بین میره.

فراز خواست چیزی بگوید که صدای گوشی‌ش بلند شد. از داخل جیبش در آورد و با دیدن پیش شماره‌ی آلمان از جایش بلند شد.

– تورو جدت تا وقتی برمی‌گردم بلایی سر خودت نیار!

ترنج در حالی که می‌خندید سر تکان داد.

فاطمه دور شدن فراز را بهترین موقعیت دید‌. حرفی که روی دلش سنگینی می‌کرد را به زبان آورد:

– ترنج دخترم یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟

ترنج چشم از فراز که دورتر از آنها مشغول صحبت بود گرفت و سرش را سمت عمه‌ش چرخاند.
صورت جدی‌ش نشان می‌داد حرف مهمی را می‌خواهد بزند.

با یکم تاخیر پرسید:

– چیزی شده؟

فاطمه دست ترنج را در دست گرفت و خیلی آرام پرسید:

– نه عزیزدلم. فقط می‌خواستم بدونم هنوز تصمیم ندارین بچه‌دار بشین؟ وقتی شما دو نفر دنبال هم می‌کردین و صدای جیغ و خنده‌هاتون تو خونه پیچید، این خونه از سکوت همیشگی‌ش خارج شد. دلم می‌خواد هر چه زودتر صدای بچه‌هاتون اینجا بپیچه!

طالعِ تُرنج🦋
#پارت424

 

 

مردمک چشمش بین چشمهای عمه‌ش به گردش در آمد. دستانش رو به سردی داشت می‌رفت و عرق سردی روی کمرش نشست.
چند ماه کلا از ازدواجشان گذشته بود، چرا برای بچه دار شدنشان اینقدر هل بودند؟

قبل این که حرفی بزند، فراز صدایش زد.

– ترنج یه لحظه میای؟

نفسش محبوس شده‌ش از سینه ش خارج شد و بدون درنگ از جایش بلند شد و سمت فراز رفت.

هیچ حرفی برای خواسته‌ی عمه‌ش نداشت…
خدارا شکر کرد که فراز صدایش زده و از آن مهلکه نجاتش داده.

– بله؟

فراز دست سرد ترنج را گرفت و به صورتش که یکم رنگ پریده بود خیره شد و چشمهایش را تنگ شد.

– چیزی شده؟ چرا دستات سرده؟ رنگتم پریده!

– نه نه… چیز مهمی نیست. مشکلی پیش اومده؟ چرا صدام زدی؟

فراز دست ترنج را فشرد و همراه خودش کشید.
یکم دورتر شدند.
ترنج را به تنه‌ی درخت چسباند و دستش را روی تنه‌ی درخت گذاشت.

ترنج با چشمهای گرد و تعجب کرده به فراز خیره شد.
فراز بیشتر روی صورتش خم شد. صدای بمش گرفته‌تر از همیشه بود:

– باورم نمیشه چند وقت این چشمهای خوشگل رو نمی‌تونم از این فاصله‌ی کم ببینیم!

نمی‌توانست ببیند؟ چرا نمی‌توانست؟ باهوش‌تر از این حرفها بود.
فراز داشت برایش مقدمه چینی می‌کرد!

 

ابروهای کلفت و دخترانه‌ش بهم نزدیک شد. به فک تیز و خوش فرم فراز نگاهی کرد و سرش را بالاتر گرفت.

-یعنی چی که نمیتونی ببینی؟ قرار جایی بری فراز؟

فراز سر تکان داد و سرش را داخل موهای ابریشمی ترنج برد.

– آره. اونم برای یه مدت طولانی!

ترنج سرش را عقب برد تا سر فراز از لای موهایش خارج شود.

– یعنی چی؟ کجا می‌خوای بری مگه؟

فراز نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و گوشه‌ی لبش را خاراند.

باید برای عمل می‌رفت. بهش احتیاج داشتند، البته حضور داشتن در این عمل برای کارنامه‌ی خودش هم خیلی خوب بود.
در کنار اساتید به نامی که در عمل حضور داشتند، می‌توانست خیلی چیزها یاد بگیرد.

– باید برم آلمان، برای همون عملی که چند وقت پیش راجبش باهات حرف زدم.

ترنج وا رفت. لب و لوچه‌ش آویزان شد و اشک در چشمانش حلقه زد.
سرش را پایین انداخت تا چشمهایش رسوایش نکنند.

بعد از چند لحظه سر تکان داد و با صدای گرفته‌ای به حرف آمد:

– باشه. کی می‌خوای بری؟

انگشت شست و سبابه فراز زیر چانه‌ش نشست و سرش را بالا گرفت.
لبخند تلخی روی لب فراز بود. خم شد و چشمهای به اشک نشسته ترنج را بوسید و محکم بغلش کرد.

– آخر هفته عمل باید انجام بشه. من باید دو سه روز قبلش برم تا با گروه جراحی هماهنگ بشم و مراحل عمل رو چک کنیم! ولی برم اونجا دلم پیش تو میمونه ترنج!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x