لیلا با دقت نگاهش کرد
_ بالاخره چی؟ متاهلی … امسال نشه سال دیگه حامله ای
لادن با تمسخر پوزخند زد
_ خب حالا … هفت صبح اومدید به حاملگی من گیر بدید؟ مشکل منم یا لطیفه؟
لیلا چشم غره رفت
_ آزمایشگاه سر کوچه بود ولی تا از ماشین پیاده شدیم حالش بد شد
اومدیم تورو ببینیم
لطیفه گریان روی مبل نشست
_ دیگه حتی جسارت آزمایش دادنم ندارم
مادرشوهرم هر روز تیکه میندازه
خواهر شوهرم طعنه میزنه
همون چندساعتی که منتظر جواب آزمایشم رو ابرام ولی بعدش …. با کله میخورم زمین
لادن چشمانش را در حدقه گرداند
درکش نمیکرد!
علاوه بر اینکه رابطهاش همیشه با لطیفه سرد و محترمانه بود ، حرف هایش را هم نمیفهمید
چرا برای بچهدار شدن دست و پا میزد؟
#part808 مــــــ💄ــــــاتیک
_ خب بیبیچک بزن ، الکی هم نمیخواد منتظر بمونی
_ جوابش صددرصد نیست
_ اگر مثبت بود میری آزمایش میدی مطمئن شی
_ تو خونه داری؟
چشمان لادن گشاد شد
_ دیگه چی؟!
لیلا چشم غره رفت
_ مگه حرف بدی زد؟
انگار مجرده!
_ متاهلم باشم بچه نمیخوام!
پاشو لیلا … داروخونه نزدیکه
تا برگشت لیلا ، با رستوران تماس گرفت و بی توجه به تعارفات لطیفه چهار پرس غذا سفارش داد
لطیفه تمام مدت به اطراف نگاه میکرد
از لیدا شنیده بود وضعیت شوهر لطیفه زیاد خوب نیست
لیلا که با دو بیبیچک برگشت لطیفه مستأصل پوف کشید
_ میترسم جوابش خطا داشته باشه
میگن همهاش مثل همه
حامله باشی نباشی ممکنه خط بیفته
مخصوصا ماه اول که خیلی کمرنگه
#part809 مــــــ💄ــــــاتیک
لیلا خندید
_ وا! بعدش میری آزمایش دیگه
بیا اصلا یکیشو میدیم به لادن
هر دو بزنید که اگر ایشالا بیبی چک تو مثبت شد فرقش مشخص باشه
لادن خندید
_ چرا خودت نمیزنی؟
لیلا با خنده کوسن روی مبل را سمتش پرت کرد
_ والا میترسم الکی الکی مثبت بشه مال من
تو خیلی به خودت مطمئنی ، تو بزن
چنددقیقه بعد لادن میز را میچید و لیلا و لطیفه به بیبیچک ها زل زده بودند
با صدای هیع کشیدن لطیفه خندید
_ مثبته! خط داره
لیلا تایید کرد
_ آره … یکیش یک خط کمرنگ داره
اون یکی نداره
لادن خندید و هم زمان لغات عربی اش را از روی جزوه اش تکرار کرد
با آمدنشان چندین ساعت از برنامه اش جا مانده بود اما ارزش داشت
حال و هوایش عوض شده بود
زمان رفتن لطیفه پرسید
_ شوهرت کی میاد؟
لادن به ساعت خیره شد
_ دو سه ساعت دیگه
#part810 مــــــ💄ــــــاتیک
_ بهش سلام برسون!
هرچند فکر کنم هنوز از ما هم عصبانیه نه؟
لادن از باز شدن بحث قدیمی پوف کشید و لیلا اشاره زد حرفی نزند
_ نه بنده خدا خیلی مرد خوبیه
لادنم خیلی دوست داره
اون موضوع تموم شد
لطیفه با دلسوزی آه کشید
_ این وسط فقط مامان بابا پیر شدن
لادن ناخواسته زمزمه کرد
_ حالشون خوبه؟
_ چی بگم … میگذرونن ولی مامان همیشه چشمش به دره
لیلا خواهرش را سمت آسانسور هل داد
_ با این حرفا ناراحتش نکن تازه زندگیش ثبات پیدا کرده
ایشالا درست میشه
مامان بابام جز لادن هفت تا دختر دیگه دارن ، دورشون خلوت نمیشه!
این دختر تک و تنها و بی کس افتاده باید فکر زندگی خودش باشه
تازه ، بزودی بچهی تو هم میاد
لطیفه با عشق خندید
_ به کسی نگو … اول آزمایش بدم
چندبار تا حالا اینطوری امیدوار شدن بعدش من تیکه و طعنهاش رو خوردم
لطیفه و لیلا که رفتند روی کاناپه نشست و غمگین به زمین خیره شد
دلتنگی برای خانه و پدر مادرش امانش را بریده بود
#part811 مــــــ💄ــــــاتیک
سرش را روی زانوهایش گذاشت و آه کشید
_ بهش فکر نکن … بهش فکر نکن
نذار این ماه آخری از درس خوندن بیفتی
دیگه هیچی مهم نیست
هم اونا ، هم ساواش تو بدترین روزات رهات کردن
نباید اجازه بدی روزای خوب آینده رو هم خراب کنن
آه کشید
به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید
دیگر طاقت نداشت…
نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد
پشت میز تحریر نشست و هم زمان که کتاب های تستش را از کمد بیرون میکشید به خودش دلداری داد
_ وقتی کنکور دادی کلی وقت داری به بدبختیات فکر کنی… الان وقتش نیست
سه تست اول را نفهمید…
ذهنش درگیر بود
از جا بلند شد و همانطور که قدم میزد با صدای بلند توضیحات تست را از روی کتابِ پاسخگویی خواند
یک بار
دو بار
سه بار
بار چهارم بالاخره همه چیز و همه کس را فراموش کرد
پشت میز برگشت و آنقدر غرق خواندن شد که نفهمید کی خورشید غروب کرد
بی توجه به درد گردنش ، بدون استراحت در چندین ساعت ، مهمان بازی صبح را جبران کرد و حتی وقت اضافه آورد اما کوتاه نیامد
تست های زمین شناسی را باز کرد
از چندهفته قبل سرعتش در حفظیات و تست زنی باور نکردنی شده بود
انگار برای فراموشیِ دلتنگی و غم به درس خواندن پناه میبرد و مجبور بود آنقدر غرق شود که هیچ چیز بخاطر نیاورد
چه عجب پارت داده نویسنده