لیوان را دستش داد و پیراهنش را از تن بیرون کشید
_ تقصیر منه میخوام از گرسنگی نمیری
لادن بینیاش را به لیوان چسباند و بعد بینیاش را چین انداخت
_ از بوی شیر متنفرم
_ از این به بعد باید هرروز یک لیوان بخوری
لادن خندید
تمسخرآمیز!
انگار میگفت به همین خیال باش
ساواش برخلاف انتظاراتِ لادن ، بی آنکه به او گیر دهد خودش همهی کارها را انجام داد
برای خرید رفت ، به او سفارش کرد در هارا قفل کند و در برابر اصرارش برای خرید چیپس و بستنی مقاومت کرد
دخترک خیال میکرد دلش سوخته اما زمانی که پلاستیک های خرید را میگشت جز میوه و گوشت و مرغ چیزی پیدا نکرد
ساواش بی توجه به او جوجه ها را سیخ کشید
نهار خوردند و تازه بعد از چند ساعت لادن گاردش را زمین گذاشت
چه به میل او و چه بر خلاف میلش به این سفر دو روزه آمده بودند پس نیازی نبود به خودش زهرش کند
_ من میرم دریا
_ طوفانیه ، فردا با هم میریم
لادن چشمانش را در حدقه گرداند و روی صندلی راحتی نشست
اگر کسی از دور نگاهشان میکرد میگفت همه چیز شبیه به گذشته شده است و ساواش کاملا فراموش کرده است اما اینطور لادن میدانست اینطور نیست
تنها ساواش دیگر نسبت به او خشمش را نشان نمیداد!
خشک تر شده بود ، جدی و بی انعطاف
با کوچکترین خواسته هایش مخالفت میکرد و طاقت هیچ اعتراضی نداشت
ساواش با دیدن او که بغ کرده گوشه ی مبل جمع شده بود نچی کرد
_ چرا اخمات رفت تو هم؟
دخترک جوابش را نداد
سیخ گوجه را روی زغال گذاشت و با بادبزن باد زد
_ بخاطر دریاست؟ فردا میریم
لادن آرام زمزمه کرد
_ بخاطر دریا نیست! مگه دریا ندیدهام؟
بابا حاجیم ویلا داره رشت
دو برابر اینجا!
ساواش به لحن مغرور و بچگانهاش لبخند زد
_ چته پس؟
_ هیچی … میرم بخوابم
بیدار شدم نهار میخورم
حس میکنم به اندازه این چند ماه کمبود خواب دارم
_ بچه نشو! نهارتو خوردی هرکار دوست داری بکن
لادن پوزخند زد و پاهایش را روی مبل گذاشت
زانوهایش را در آغوش گرفت و با کینه زمزمه کرد
_ چقدرم تو میذاری هرکار دوست دارم انجام بدم
ساواش چشمانش را از زغال ها گرفت و با ابروهای درهم سر تکان داد
_ یعنی چی؟
لادن بی توجه به او بلند شد ، پتو مسافرتیه تا شده روی صندلی را برداشت و طعنه زد
_ من زنتم نه دخترت!
خودم میفهمم باید چی بخورم ، کجا برم و چیکار کنم
اینو یادت نره
ساواش پوزخند زد
روزی هزار بار این مزخرفات را تکرار میکردند
زندگیشان یکنواخت شده بود!
_ نترس ، میدونم زنمی!
صدای محکم لادن بالا رفت
_ پس شبیه به والدینی که دختر ۱۳ سالشونو وقتی داشته مشروب میخورده گیر انداختن و میخوان تنبیهش کنن با من رفتار نکن!
گفت و با حرص پتو را دور خودش کشید و سمت پله ها رفت