_ تازه عروس دومادم محسوب میشیم
دخترک تلخ پوزخند زد
_ آره خیلی!
ساواش بحث را تغییر داد و هم زمان دستش را دور کمر دخترک انداخت
_ یکی از دانشجوهام بارداره ، دوشنبه اومد برای زایمانش چندجلسه مرخصی گرفت
لادن خودش را به او چسباند
اول کمی معذب بود اما سعی کرد خودش را آرام کند
انگار پیدا شدنِ امیر دوباره اعصابش را بهم ریخته و کینه های قدیمی را نو کرده است
_ بیچاره
ساواش کمرنگ اخم کرد
_ چرا بیچاره؟ مادر شده
_ چه مادر شدنی تو این سن؟
درسش چی میشه؟ زندگیش نابود شده
_ بچهدار شدن زندگی آدم رو نابود نمیکنه لادن
طرز فکرت اشتباهه
خودتو بذار جای اون ، حس خوبیه…
مادر شدن حس قشنگیه
_ بچه دار شدن برای کسی خوبه که درسش تموم شده ، عاشق شوهر و زندگیشه ، همهچیشون به ثبات رسیده و نمیخواد کار کنه
من نمیخوام خودمو جای اون بذارم
درسم تموم نشده ، میخوام کار کنم و مهم تر از همه عاشق تو و زندگیم نیستم!
ساواش سرد نگاهش کرد
لادن گوشه زبانش را گزید
چرا نمیتوانست سکوت کند؟
ساواش بی توجه به او قهوهاش را مزه مزه کرد
لادن مثل بچه گربه در آغوشش خزید و زمزمه کرد
_ معذرت میخوام
ساواش جدی جوابش را داد
_ حرف دلتو زدی
لادن چشمانش را بست
تا چندوقت دیگر جنگ اصلی شروع میشد
دلش میخواست آن زمان پشیمانی و عذاب وجدان را کامل در چشمانِ ساواش تشخیص دهد
اگر رابطهاشان به هم میخورد فایده ای نداشت
ساواش با یاداوری بد قلقی های دخترک خودش را قانع میکرد و به اندازه کافی عذاب نمیکشید
ناچار سرش را در گردن ساواش فرو برد و زمزمه کرد
_ مگه نگفتی تازه عروس دوماد محسوب میشیم؟
پسرِ خوب تازه عروسشو از خودش دور نمیکنه
ساواش نفسش را بیرون فوت کرد
دخترک حامله بود
نباید سخت میگرفت…
_ پسرِ خوب چیکار میکنه با تازه عروسش پس؟
لادن لب گزید
نمیدانست چرا تا این انداره دوست دارد بوی بدن ساواش را به مشامش بکشد
شاید نزدیک تایم ماهانه اش بود
انگار هورمون هایش واقعا بهم ریخته بود
خمار پچ زد
_ بوسش میکنه ، ناز و نوازشش میکنه
ساواش چانهاش را بالا کشید ، نگاهش را در صورتِ ظریف و بچگانهاش چرخاند و بعد لبهایش را روی لب های دخترک گذاشت
آرام اما با اشتیاق لبهایش را بوسید
_ اینطوری؟
لبهای لادن کش آمد
خودش هم نمیدانست حسِ لعنتیاش به این مرد چیست…
نفرت؟ خشم؟ انتقام و یا عشق؟
_ نه اینطوری نه … محکمتر
ساواش در گلو خندید و اینبار با شدت بیشتری بوسید
لادن دستهایش را دور گردنش دراز کرد و به بوسهاش جواب داد
در دل نالید
“آره … عاشقم شو
مجنونم باش ساواش دانشپژوه
اونقدر دوستم داشته باش که وقتی حقیقت مشخص شد از عذاب وجدان بمیری!”
ساواش سرش را در گردنش فرو برد و آرام بوسید
لادن موهایش را چنگ زد و پلک هایش را روی هم فشرد
ساواش با احتیاط روی کاناپه خواباندش و هم زمان مواظب بود سرش ضربه نخورد
لادن در دل التماس کرد
“عاشقم شو اما منو عاشق نکن!”
صدای نفسهایشان سکوت را برهم میزد
مدتی بعد سرِ لادن روی سینهی برهنه ی ساواش بود و او آرام با موهایش بازی میکرد
هر دو آرام گرفته و در فکری بودند
یکی به برملا شدن حقیقت و رفتن فکر می کرد
دیگری به بچه و تشکیل خانواده!
لادن انتقام میخواست و ساواش در فکرِ بخشش بود