رمان ماتیک پارت 225

4.3
(163)

 

 

 

***

آب دهنش را فرو داد و مضطرب به ساختمانِ روبرویش نگاه کرد

 

ساواش اشاره زد

 

_ کارت ورود به جلسه ، مداد اضافه ، پاک کن ، پسته‌هات

همه رو آوردی؟

 

لادن پر از استرس پچ زد

 

_ حالت تهوع دارم

 

_ الکی به خودت تلقین نکن ، آمپول زدی صبح

 

دخترک لب هایش را به هم فشرد تا بغض نکند

 

ساواش پوف کشید و دستش را از روی فرمان برداشت

 

_ چی شده باز؟ از اون موقع که زانوی غم بغل گرفته بودی دیر می‌رسیم

الان که نیم ساعتم زودتر رسیدیم

 

_ کی صبحِ کنکورش میره درمانگاه؟

 

_ اونی که بخاطر استرس حالش بد شده! حالا پیاده شو

 

لادن با استرس پیاده شد

دست هایش یخ زده بود

 

ساواش با جدیت کوله اش را گرفت و شبیه به پدرهای نگران مقنعه‌اش را درست کرد

 

_ من اینجا منتظر میمونم تا برگردی

تا آخر بشین

 

 

 

لادن چشمانش را ریز کرد

 

_ خوب شد گفتی ، می‌خواستم ده دقیقه‌ی اول پاسخنامه‌امو تحویل بدم بیام بیرون

 

ساواش نگاهِ بدی به مسخره بازی‌اش انداخت و ادامه داد

 

_ فکر کن سر جلسه آزمونای سنجشت نشستی

سوالا شبیه به اوناست ، بخاطر استرس فکر نکن متفاوته

 

دخترک بی اعصاب زمزمه کرد

 

_ خودم می‌دونم

 

_ پس برو ، موفق باشی

 

دهان باز کرد حرفی بزند که ساواش زودتر غرید

 

_ خیلاخب ، خودم میدونم موفقی نیاز به گفتنِ من نیست

 

لادن لبخند گشادی زد و سر تکان داد

 

_ نچ ، میخواستم بگم مرسی برای آرزوی موفقیتت

 

_ باورم شد ، حالا برو تو

 

لادن خندید

انگار سعی داشت با این کارها اضطرابش را پنهان کرده و حواس خودش را پرت کند

 

جلو رفت و فرز روی پنجه‌هایش بلند شد

 

آرام گونه‌ی ساواش را بوسید

 

 

 

_ واسه همه چی ممنون!

 

ساواش ابرو بالا انداخت

 

_ قدردان شدی!

 

لادن کج لبخند زد

 

_ آره! اگر تو نبودی من حتی به کنکورم نمی‌رسیدم انقدر سر به هوا بودم

ولی ببین … اومدی گند زدی تو زندگیم

منم بخاطر اینکه از شر تو خلاص شم و به خانوادم بفهمونم می‌تونم خودمو با درس خفه کردم

الانم میرم و مطمئنم رتبه‌ام بدک نمیشه

اینا همه‌اش بخاطر شماهاست که سعی کردید زمینم بزنید اما من پرواز کردن یاد گرفتم!

 

ساواش گرفته نگاهش کرد و او ثانیه‌ای بعد خندید

 

عقب عقب رفت و هم زمان دستش را در هوا تکان داد

 

_ شوخی کردم! اون جمله آخرو تو یه فیلم دیده بودم ، برگشتم باید بریم دیزی بخوریم. بای بای استاد

 

ساواش آه کشید

 

خوب می‌دانست شوخی نکرده بود!

 

دخترک خودخواه بود!

او خیانت دیده و حالا کوتاه آمده بود آن هم بخاطر آینده‌ی لادن و بچه‌اشان اما شک نداشت لادن عقب نمی‌کشد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x