قاشق را با حرص در کاسه پرت کرد و بلند شد
_ سوپتو میخوری
یک ربع دیگه برمیگردم نخورده باشی میریزم تو حلقت
دارو داری ، نخوری اون کثافتایی که خوردی از معدت نمیاد بیرون میمیری نفهم
سمت در رفت و لادن غرید
_ نفهم تو و خانوادتین
ساواش سر تکان داد
_ هرچی تو بگی خانم کوچولو
لادن بالشت را سمتش پرتاب کرد و ساواش بی توجه به او در را بهم کوبید
اعصابش آرام نمیشد
خسته و ناامید بود
انگار تمام فشار های عصبی یکدفعه سمتش هجوم اورده بودند
جملات روانشناسی که دو روز بستری در بیمارستان کنارش بود در گوشش پیچید
چشمانش را بست و آرام نفس کشید
سعی کرد فشار دستانش را روی ملحفه تخت کم کند
حالش خوب نبود
خودش را بالا کشید و به دیوار تکیه داد ، زانوهایش را در آغوش کشید و آرام اشک ریخت
نمیدانست چند دقیقه در آن حال بود که در اتاق باز شد
ساواش بی صدا ، پشت به او روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت
کلافه دستی به پشت گردنش کشید
_ گریه چرا؟
لادن لبش را گزید
از این مرد نفرت داشت اما اگر حرف نمیزد قلبش منفجر میشد
هزاران درد در سرش بالا پایین میپریدند و هیچ کس جز ساواش دست کمک سمتش دراز نمیکرد
هرچند که همان دست بارها درد داده بود!
گرفته پچ زد
_ حالم بده
ساواش با صدایی خش دار جوابش را داد
_ منم
لادن نالید
_ دارم دیوونه میشم
_ منم
_ دیگه نمیتونم تحمل کنم
حس میکنم اون نقاب لبخندی که داشتم افتاده
نمیتونم بخندم ، نمیتونم نفس بکشم
سرعت اشک هایش شدت پیدا کرد
_ میدونی روانشناسه چی گفت؟
ساواش پچ زد
_ چی گفت؟
_ گفت حتی تو بدترین نقطه زندگیمونم امیده که زنده نگهمون میداره
من دیگه هیچ امیدی ندارم
همه چی میگذره
به سختی های گذشته فکر کن
تموم نشد؟ اون شبایی که فکر میکردیم صبح نمیشه صبح نشد؟
_ این عمر ماست که داره میگذره
همه اینطوری میگذرونن؟
همه این بلاها سرشون میاد؟
چرا فقط ما؟
ساواش سینی غذا را سمت خودش کشید و لادن پوزخند زد
_ حتی کسیو ندارم باهاش دردودل کنم!
خانوادم فراموشم کردن ، دوستی ندارم و مجبورم با کسی حرف بزنم که تمام بدبختیام برمیگرده بهش
_ بسه … گریه نکن
لادن سرش را به دیوار پشت سر تکیه داد و آرام اشک ریخت
ساواش قاشق را از سوپ پر کرد ، مقابل دهانش گرفت و زمزمه کرد
_ معذرت میخوام کوچولو
لادن واکنشی نشان نداد
_ گاهی وقتا انقدر اعصابمو خراب میکنی که منم مثل خودت بچه میشم و باهات لج میکنم
بعدش که به خودم میام باورم نمیشه اون من بودم
لادن بی اشتها دهانش را باز کرد و سوپ را فرو داد
ساواش بلافاصله قاشق بعدی را جلوی دهانش گرفت
_ بهشون گفتم دیگه نیان اینجا
لادن چشمانش را باز کرد و بی حس نگاهی به ساواش انداخت
قاشق بعدی مقابل صورتش قرار گرفت
ساواش سعی داشت مثل بچه ها نازش را بکشد
_ گفتم خانمِ خونه هروقت خودش خواست مهمون دعوت میکنه
لادن پوزخند زد
همهی حرف ها مقطعی بود
حالش که خوب میشد ، ساواش تبدیل به همان آدم گذشته میشد
آخرین قاشق سوپ را فرو داد و قرص هایش را با لیوانی آب سر کشید
حتی مطمئن بود جملات ساواش چندان صادقانه نیست
اگر هم گفته بود شک نداشت به این صورت و با این لحن به زبان نیاورده و واقعیت هم همین بود…
_ فردا رو استراحت کن
پسفردا با هم میریم دانشگاه
جوابش را نداد
میدانست او کوتاه نمی آید و باعث میشود دخترک دوباره به گریه بیفتد
از اشک ریختن خسته بود
افسرده و بی حال روی تخت دراز کشید و به دیوار خیره ماند
لحظه ای که قرص هارا پشت سرهم فرو میداد را درست به خاطر نداشت
انگار خودش نبود
شاید خیلی ها که جان خودشان را گرفته بودند هم همین حال را تجربه کرده بودند
برای دقایقی درد و بیچارگی به بالاترین درجه میرسد و تنها راه رهایی مردن است!
دستت را سمت هرچیزی دراز میکنی تا آرامش پیدا کنی ، حتی اگر این آرامش در مرگت باشد…
بالاخره بعد دو قرن پارت جدید…
سلام
شما رمان تصاحب رو نمیزارین؟
پارت جدید نیومده..؟