رمان ماتیک پارت ۲۰

4.4
(52)

 

 

سمت در راننده رفت و خواست سوار شود که صدای عمه‌اش ، مهرانه از دور تر آمد :

 

_ ساواش؟

 

دندان هایش را روی هم فشرد

 

اگر کسی از وجود دخترک در صندوق عقب ماشینش بو می‌برد دردسر می‌شد و او بی حوصله تر از این حرف ها بود

 

دستی به موهای خیس کشید و همانطور که سعی میکرد خشم بی اندازه اش را نشان ندهد رویش را سمت زن برگرداند و سریع جلو رفت

 

صدای خفه جیغ های لادن را می شنید و اگر مهرانه هم نزدیک تر می آمد احتمال شنیدنش بود

 

قدم هایش را بلندتر برداشت و اجازه نداد مهرانه نزدیک اتومبیل شود

 

_چی شده؟

 

صدایش اما عصبی بودنش را فریاد می زد

 

مهرانه بهت زده به سر تا پایش خیره شد :

 

_ چه بلایی سرت اومده؟

 

این سوال را که پرسید ساواش تازه به خودش آمد و به یاد آورد سرتاپا خیس آب است

 

دستهایش مشت شد

 

در دل لعنتی به دخترک فرستاد و نفس عمیقی کشید :

 

_ چیزی نشده کاری داشتید؟

 

_ یعنی چی؟ کل لباس هات خیسه

 

_ باید برم خونه

 

مهرانه متعجب سر تکان داد :

 

_ آره حتماً برو اینطوری که یخ میزنی نکنه افتادی تو استخر؟!

 

ساواش بی حوصله جواب داد :

 

_ آره من دیگه میرم

 

خواست سمت ماشین برگردد که موضوعی یادش آمد و با جدیت رو به مهرانه ادامه داد :

 

_ این هفته هم نمیتونم کلاسارو بیام

 

مهرانه دهن باز کرد تا اعتراض کند که ساواش هشدار داد :

 

_ اگر مشکلی داری میتونی استاد جدید بگیری کارهای شرکت و ساختمونا زیاد شده اصلا وقت ندارم از خدامه دیگه پا تو مدرسه نذارم

 

مهرانه سریع جبهه اش را تغییر داد :

 

_نه عمه جان منم امروز فهمیدم که به هم ریخته ای اشکالی نداره فدای سرت هفته دیگه جبران می کنی اشتباه من بود که کشوندمت اینجا از صبح معلوم بود که حال نداری برو خونه استراحت کن

 

هم‌زمان صدای جیغ خفه لادن بلند شد

 

مهرانه مشکوک به پشت سرش خیره شد :

 

_ صدای چی بود؟!

 

 

_چه صدایی؟!

 

_ تو هم شنیدی؟ انگار یکی جیغ زد

 

_ نه من چیزی نشنیدم احتمالاً از اردوگاه اومده دخترا بازی می کنن و جیغ می زنن … چیز عجیبی نیست … شما که سال هاست مدیر دبیرستان دخترانه ای دیگه باید به این سر و صداها عادت کرده باشی

 

مهرانه ابرو بالا انداخت و متعجب به ساواش که اینطور تیز نگاهش می کرد خیره شد :

 

_ باشه عمه جان حق با توئه ‌… برو استراحت کن ولی بعداً واسم تعریف کن دلیل حال امروزتو

 

ساواش عصبی نگاهش کرد :

 

_ کی میخواید سرتونو از زندگی من بکشید بیرون؟ هم شما هم برادرت! مگه بچم؟ ۳۱ سالمه!

 

گفت و بدون اینکه توجهی به دهان بازمانده مهرانه کند سمت ماشین برگشت

 

هر چه به اتومبیل نزدیکتر میشد صدای جیغ های خفه لادن را بیشتر می شنید

 

پوزخند زد و بی‌توجه به ناله هایش سوار ماشین شد و پایش را روی گاز فشرد

 

ماشین با شدت از پارکینگ اردوگاه خارج شد

 

وارد جاده که شد سرعتش را بالاتر برد

 

توجهی به صدای مشت‌های آرامی که لادن به صندوق عقب میکوبید نکرد

 

دلش ذره ای هم به رحم نیامد …

 

دیگر لادن را بچه نمیدید

 

به چشمش کوچک نمی‌آمد و دلش نمی سوخت

 

آرامشتش را روی فرمان کوبید و زیر لب زمزمه کرد :

 

_ حالیت می کنم

 

دیوانه شده بود

 

مهندس دانش پژوهی که بقیه می‌شناختند کجا واین مرد کجا

 

عقلش را از دست داده و منطقی برای تصمیم گیری نداشت….

 

بالاخره نیم ساعت بعد با سرعت در پارکینگ خانه اش پیچید و درها را قفل کرد

 

سوییچ را برداشت و سمت صندوق عقب رفت

 

 

نگاهی به اطراف انداخت و در صندوق عقب را باز کرد

 

لادن با صورت خیس عرق و چشم های اشکی خودش را بیرون انداخت و سرفه کنان دهان باز کرد تا جیغ بکشد که ساواش دست مردانه اش را روی دهانش فشرد :

 

_ صدات در بیاد دوباره میندازمت همینجا و تا صبح خبری ازت نمی‌گیرم تا تو همین صندوق عقب خفه‌شی

 

لادن با چشمان گشاد شده از ترس خیره اش شد

 

ساواش عصبی کمر دخترک را گرفت ، بلندش کرد و روی زمین گذاشتش

 

لادن وحشت زده خودش را سمت در کشید اما دست حلقه شده‌ی دور کمرش اجازه دور شدن نمی‌داد

 

چشمانش از شدت وحشت گشاد شده و تمام تنش می‌لرزید

 

اگر ساواش دستش را از جلوی دهانش برمیداشت با صدای بلند به هق هق می افتاد

 

دخترک را سوار آسانسور کرد و گردنش را فشرد :

 

_ بهت چی گفتم دخترجون؟ چندبار هشدار دادم؟

 

در خانه را باز کرد و لادن را با شدت روی زمین پرتاب کرد

 

هم زمان با بلند شدن صدای جیغ و گریه های لادن در خانه را بست و قفل کرد

 

_ چی… چیکار داری می‌کنی؟ دیوونه … دیوونه شدی؟ ولم کن … کــــــمــــک

 

ساواش عصبی خندید و با خونسردی جلو آمد :

 

_ صدات چرا میلرزه؟

 

لادن گریه کنان خودش را روی زمین عقب کشید :

 

_ بذار … بذار برم

 

ساواش جلوتر رفت :

 

_ رنگت چرا پریده؟

 

دستش را به پیراهن خیسش دراز کرد و از تن درش اورد

 

خیسی‌اش کلافه‌اش می‌کرد

 

شلوار مردانه‌ی مرطوبش به پایش چسبیده بود و آزارش میداد

 

دستش را به کمربند شلوارش که رساند لادن زار زد :

 

_ ولم کن کثافت بذار برم … بابام پدرتو در میاره ، ازت شکایت ….

 

ساواش که بی توجه به او شلوار را از پایش بیرون کشید و با لباس زیر مشکی مردانه بالای سرش ایستاد جمله اش را نتوانست کامل کند و وحشت زده روی زمین نیم‌خیز شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

چرا تموم شددددد😱😱😱😱😱😱😱

...
2 سال قبل

عه چرا جای حساس تموم میکنین آخه 🥲🥲🥲🥲🥲💔💔💔💔💔💔💔💔

نیلو
2 سال قبل

یعنی تا فردا صبر کنیم ک چی میشه اه😏💔

زلال
2 سال قبل

خدارحمت کنه لادن رو

آیلان
2 سال قبل

چرا قسمت مهم تمام شد

آیلان
2 سال قبل

چرا قسمت مهم تمام شد

لمیا
2 سال قبل

وااااای لادن گناه دارهههه😭😭😭

...
2 سال قبل

پارت نداریم قاصدکی ؟؟

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x