رمان ماتیک پارت 23

4.5
(47)

 

 

 

*******************

در آهنی با صدای بدی باز شد :

 

_ ساواش دانش‌پژوه؟

 

صدای سرباز بود

 

ساواش خسته و عصبی از روی زمین کثیف سلول بلند شد :

 

_ منم

 

_ بیا بیرون

 

ساواش خواست از کنار سرباز بگذرد که صدایش بلند شد :

 

_ کجا داداش؟

 

ساواش بی حوصله نگاهش کرد

 

پسر دستبند را بالا آورد :

 

_ دستات

 

_ یعنی چی؟!

 

_ تعجب میکنی؟ زدی دختر مردمو کشتی حالام توقع داری راست راست بدون دستبند از پشت میله ها بیارمت بیرون؟

 

ساواش بهت زده سرش را بالا آورد

 

مردی که از دیشب با او در سلول بود بی خیال خندید :

 

_ به به با قاتل دیشب زیر یک سقف بودیم پس

داشی جرم ما کیف قاپیه یا اینا نندازینمون یک جا

 

سرباز تشر زد :

 

_ ساکت

 

ساواش خیره به زمین بود

 

تمام تنش میلرزید و بدنش یخ کرده بود

سرش مور مور میشد و پاهایش توان نداشت

 

وزنش را روی دیوار خاکی سلول انداخت و موهای مردانه اش را چنگ زد

 

ناخواسته زانو زد و نفس عمیقی کشید قفسه سینه هاش به شدت سوخت

 

چهره دختر بچه ای با مقنعه کج ، آدامسی در دهان ، لب های سرخ شده و تار موهایی که از دو طرف سرش بیرون ریخته بود در ذهنش تداعی شد

 

پلک زد

 

اینبار تصویر دختری غرق در خون ، پایین پله ها افتاده با چشمانی باز مانده پشت پلکش آمد

 

به سختی پچ زد :

 

_ مرده؟

 

 

 

سرباز بی حوصله خم شد و زیر بغلش را گرفت :

 

_ پس چی؟! اون همه پله رو با سر پرتش کردی پایین انتظار داری زنده باشه؟

 

جان حرف زدن نداشت وگرنه می‌گفت

 

میگفت که فکر بیتای لعنتی او را تبدیل به چنین هیولایی کرد

 

میگفت که قصد آزار دادن دخترک را نداشت چه برسد به کشتنش!

 

میگفت که مست بود و خاطرات بهمش ریخته بود تا این حد هم بی وجدان نشده

 

سرباز به زور بلندش کرد و از سلول بیرونش کشید

 

ساواش چنان مبهوت و گیج بودکه حتی متوجه نشد چه زمانی روی صندلی اتاق سرهنگی نشست و هومن کنارش زانو زد :

 

_ ساواش؟ با تو دارم زر میزنم بابا کجایی؟

دختره از پنجاه تا پله پرت شده مخ تو تاب برداشته؟

 

بی جان سرش را میان دستانش گرفت و نالید :

 

_ آمبولانس رسید زنده بود؟ من هیچی یادم نمیاد از بعد افتادنش… خدا لعنتم کنه

 

هومن با چشمان گشاد شده نگاهش کرد :

 

_ مگه الان زنده نیست؟! من نیم ساعت پیش بیمارستان بودم وضعینش خیلی بده اما زنده ست

 

ساواش بهت‌زده سرش رابالا برد

 

نفسش به سختی بیرون آمد :

 

_ چی؟

 

_ زنده‌ست… تو اتاق عمل بود وقتی داشتم میومدم اینجا

 

ساواش سرش را میان دستانش گرفت

 

کم مانده بود به گریه بیفتد

 

ناخواسته پچ زد :

 

_ خداروشکر …

 

حتی فکر کشتن انسانی هم نابودش میکرد چه برسد به اینکه آن انسان دختر نوجوانی باشد که روزها سرکلاسش نشسته وبا شیطنت نگاهش می‌کند

 

صدای سرهنگ ماهینی بلند شد :

 

_ از متهم فاصله بگیرید لطفاً

 

هومن از کنار ساواش بلند شد :

 

_ میشه براش سند بذارم؟ ارزش سندو هر چه قدر تعیین کنید مشکلی نیست

 

مرد پوزخند زد :

 

_ سند مال یک دعوا یا دزدی کوچیکه پسرجون نه این پرونده که معلوم نیست دختر مردم زنده بمونه یانه

 

هومن پوف کشید :

 

_ حالا فعلا که زنده‌ست

 

_ ولی دکترا مثل تو خوش‌بین نیستن! تا اونجایی که من خبر دارم اون خانوم تو کماست و فقط ده درصد احتمال داره بهوش بیاد و اگر نیاد جرم ایشون میشه قتل عمد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

اوه اوه

بی نشان
2 سال قبل

خیلی تصنعی و غیرقابل باور نوشته، حتی رو اسم اشخاص هم خوب فکر نکرده چه برسه به شخصیتها

نیلو
2 سال قبل

😂😂بدبخت لادن من مطمئنم خوب میشه
ولی وقتی سربازه گفت مرده بخدا هنثگ کردم😂💔

آیلان
2 سال قبل

وای خدا واقعا فکر کردم مرده

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x