نور چشمش را زد و تیغه بینی اش تیر کشید
اعتراضی نداشت
مادر و خواهر هایش را می دید که پشت به او سمت در می رفتند اما نمی توانست حرف بزند
قطره اشکی از گوشه چشمش روی بالشت چکید
ناامید چشمانش را بست که صدای لیلا را شنید :
_ موبایلم کو؟
مادرش گرفته جواب داد :
_ حتماً روی میز کنار تخت لادن گذاشتی
لیلا سمتش برگشت
چشمانش را باز کرد و خیره لیلا شد
آخرین بار موهایش مشکی بود اما این بار به رنگ شرابی در آمده بود
از زیر شالش میتوانست تشخیص دهد
قطره اشکی دیگری از گوشه پلکش بیرون سقوط کرد
دهانش را باز کرد تا خواهرش را صدا کند اما نتوانست
لیلا موبایل را برداشت
چشمانش از صورت لادن گذر کرد و سمت مادرش برگشت اما حرکتی نکرد
بهت زده دوباره سمت لادن برگشت و با دهانی باز به چشمان نیمه باز خواهرش خیره شد
کم کم از شدت ذوق اشک هایش روی گونه هایش ریخت
دستش را جلوی دهانش گرفت و به سختی زمزمه کرد :
_ لادن…
صدای لاله امد :
_ چی شده؟
صدای لیلا از شدت هیجان میلرزید :
_ لادن … بهوش اومده
برای دقایقی اتاق ساکتش غرق جیغ و خوشحالی شد
مادرش صورتش را بوسید
لیلا دستش را میان دستانش گرفته بود و خدا را شکر می کرد
لاله پشت سر هم به همه زنگ زده و خبر می داد
بی حال بود
لب هایش به هم چسبیده و دهانش خشک شده بود
برای لحظهای پشیمان شد از اینکه چشمانش را باز کرده
نمی دانست چه خبر است
حرفهایشان برایش معنی نداشت
احساس میکرد روزها را در سکوت سپری کرده بود
بیجان زمزمه کرد :
_ من کجام؟!
مادرش با گریه شقیقه اش را بوسید :
_ ما اینجاییم عزیزم نترس .. بیمارستانی
همه چیز برایش واضح شد
با شیطنت بچه گانه ساواش را در استخر اردوگاه هل داده بود
در صندوق عقب ماشینش زندانی شده و بعد برخلاف میلش وارد خانهاش شده بود
تصویر او با بالاتنه برهنه در حمام از جلوی چشمانش عبور کرد
آخرین چیزی که یادش می آمد پرت شدن از پله ها و صدای فریاد ساواش بود
وحشت زده نالید :
_ اون کجاست؟
لیلا دستش را بوسید :
_ لاله دکترارو خبر کن … کی عزیز دلم؟
صدایش از ته چاه میآمد :
_ اون … استادم … ساواش دانشپژوه
قیافه مادرش درهم شد
لیلا با نفرت صورتش رو جمع کرد و لاله آرام جواب داد :
_ زندان
بهت زده دهان باز کرد حرف دیگری بزند اما نتوانست
انرژیاش را نداشت
چشمان نیمه بازش بسته شد
قبل از اینکه به خواب فرو برود حضور دکتر و پرستار ها را بالای سرش حس کرد اما توان باز کردن چشمانش را نداشت
***
_ ساواش دانش پژوه؟
صدای نگهبان بود
اعتنا نکرد و بی توجه خط بعدی کتابش را خواند
نگهبان دوباره فریاد زد :
_ ساواش دانش پژوه ملاقاتی داری
حوصله هیچ کس را نداشت
یا عمهاش بود یا پدر مادرش
نمی خواست ببیندشان
پیرمردی که تخت کناری می ماند غر زد :
_صداتو دربیار پسرجون نمیبینی کپیدم؟
ساواش خونسرد زیر چشمی نگاهش کرد :
_ به کپیدنت برس ممد شغال کی به تو کار داره؟
مرد فحش زشتی داد و سرش را به بالشت فشرد
نگهبان بالای سرش ایستاد :
_نمیشنوی صدات میزنم؟
ساواش بیخیال نگاهش کرد :
_نمیخوام کسی رو ببینم
نگهبان بیتفاوت سر تکان داد :
_ خیلی خوب به وکیلت میگم بره
ساواش ابرو بالا انداخت :
_وکیل؟
سرباز بدون اینکه جواب بدهد سمت در برگشت
ایستاد
ماه ها بود وکیلی برای صحبت کردن با او نیامده بود چون خبر تازه ای نبود
_ صبر کن می خوام ببینمش
با لباس های زندان و سر و وضعی نامرتب روبروی مرد کت شلواری نشست
فامیلش را خوب به یاد داشت
اعظمی
چشمانش را ریز کرد :
_ چی کشوندتون اینجا؟ خبر تازه ای هست؟
مرد با دقت نگاهش کرد :
_ هست
ساواش پوزخند زد :
_ خوبه یا بد؟!
_ هم میشه گفت خوب ، هم میشه گفت بد
ساواش در سکوت نگاهش کرد
مرد ادامه داد :
_ دختره بهوش اومده ، زنده ست و این قسمت خوب ماجراست
ساواش بعد مدت ها لبخند زد
لب هایش شکل لبخند را فراموش کرده بودند
صدایش میلرزید :
_ و قسمت بدش؟
مرد در چشمانش خیره شد :
_ نمیتونه راه بره!
گریه ام گرفت😣😢
دلم سوخت واسش😿