ساواش فکر کرد اشتباه شنیده است
وحشت زده پرسید :
_ تو الان چی گفتی؟!
مرد با تاسف سر تکان داد :
_ دختر نمیتونه راه بره
از کمر به پایین حس نداره
زدی ناقصش کردی میفهمی؟
ساواش خندید
عصبی و ترسیده
نه ترس از اینکه تا آخر عمر در این زندان ماندگار شود نه
این زندان دیگر برایش عادی شده بود
عادت کرده بود به خوابیدن روی تخت های دو طبقه پشت میله های آهنی
از اینکه دختربچه ای را به این روز انداخته بود میترسید
از وجدانش که از این به بعد بیشتر آزارش می داد می ترسید
در این دو سال تمام مدت به خودش دلداری میداد که دخترک به هوش می آید اما حالا همه چیز بدتر شده بود
مرد که حال بدش را دید خواست دلداری بدهد
_ از اینکه می مرد بهتره ساواش بازم شانس آوردی
شانس؟!
کدام شانس؟!
مردک بی عقل از چه شانسی صحبت می کرد…
بی تفاوت نسبت به جملهاش گفت :
_ کی به هوش اومده؟
_ دیروز
_هنوز بیمارستانه؟
_ آره معلومه که بیمارستانه تا چند وقت باید بمونه کم که نیست پسر جون مدت زیادی رو تو کما بوده همین که به هوش آمده باید خدا رو شکر کنید
_ دکترا معاینش کردن؟ نظرشون قطعیه؟ دیگه نمیتونه راه بره؟
_ هنوز فقط دکتر خودش معاینش کرده اما قطعی نظر نداده
گفته ممکن رفع بشه اما احتمالش کمه
نفسش را بیرون فرستاد
هم اینکه احتمالش صفر نبود هم جای شکر داشت
خیره در چشمان مرد لب زد :
_ می خوام ببینمش
_ فعلاً که بیمارستانه
_ به محض مرخص شدن می خوام ببینمش
_ فکر نکنم ایده خوبی باشه
صبر کن چند وقت بگذره بعد برای رضایت برید
_ رضایت نمیخوام…
_ پس چی؟
ساواش از جا بلند شد
حالش از زمان آمدن بدتر بود
تنها زمزمه کرد :
_ فقط سعی کن بکشیش اینجا
لادن کلافه رو به دکتر گفت :
_ حالم خوبه فقط پاهامو حس نمی کنم
کی میتونم راه برم؟
دکتر سکوت کرد و لاله نگاه معناداری به لیلا انداخت
لادن صبر و تحمل نداشت
عصبی و کلافه بود
مثل زمانی که عادت ماهانه می شد اما از آن شدیدتر
حال خودش را نمی فهمید
نمی دانست این حس بد و حال عجیب و غریب چه دلیلی دارد
شاید قسمت بزرگیش مربوط به رفتار عجیب خانوادهاش بود
رو به دکتر غرید :
_ با شمام
دکتر از پشت عینک نگاهش کرد :
_ فعلا باید صبور باشی
_ یعنی چند روز؟
_ هنوز معلوم نیست
بغض کرده به مادرش خیره شد
لاله دستش را نوازش کرد :
_ چه فرقی میکنی خواهری؟ مهم اینه بهوش اومدی ، اصلا شاید چند هفته یا چند ماه طول بکشه اشکالی نداره که
لادن بهتزده دستش را از میان دستان لاله بیرون کشید
_ دیوونه شدی؟ چی داری میگی؟
لیلا شانه اش را گرفت :
_ اروم لادن
_ نمیشنوی چی میگه؟ یعنی چی چند ماه؟ اصلا مگه من چند روز تو کما بودم که حالا چند ماه پاهام حس نداشته باشه؟!
مادرش با گریه سرش را نوازش کرد :
_ مامان جان همین که بهوش اومدی خدا رو شکر
لادن بغض کرده و عصبی غرید :
_ میخوام برم خونه
دکتر بدون انعطاف گفت :
_ فعلا مهمون مایی
_ من کنکور دارم! نمیتونم
دکتر با اخم و جدیت جواب داد :
_ تو سه سال پیش کنکور داشتی خانم کوچولو
حالا اروم بگیر تا معایت کنم
وای قلبم، فقط اونجاش ک گفت من کنکور دارم، قلبم درد گرفت 😢
نترس خوب میشه راه میره بلاخره🤪❤