سرباز ساواش را سمت در هل داد :
_ نمیشه خانم من مامورم
لادن عصبی سرش را میان دستانش گرفت و پوف کشید
نفهمید کی ویلچر را از اتاق بیرون هل داد تنها زمانی به خودش آمد که صدای دخترانه ای از دورتر در فضا پیچیده بود :
_ من باید ببینمش توروخدا
سرباز دیگری بی حوصله با او بحث میکرد :
_ نمیشه خانوم شما نسبتی با ایشون ندارید
لادن خسته رو به خواهرش زمزمه کرد :
_ بریم
صدای دختر دوباره بلند شد :
_ بهش بگید بیتا میخواد ببینش مطمئنم میاد
لادن بهت زده سرش را سمت در برگرداند
_ میگم نمیشه خانم ، مگه دست اونه؟!
قانون زندان همینه
لادن زمزمه کرد :
_ صبر کن
_ چرا؟
_ این دختره…
_ میشناسیش؟ دوستته؟
دوستش نبود…
در اصل دوستِ دشمنش بود!
_ میبریم ببینمش؟
_ میشناسیش لادن؟
یک کلمه جواب داد :
_ میشناسمش
خواهرش ویلچر را هل داد
لادن خیره نیمرخ بیتا شد
موهای طلایی ، چشمان عسلی و بینی کوچک
زیبا و ظریف بود
نگاه بی اعتنایی به ان ها انداخت و خواست رد شود که لادن محکم گفت :
_ باید حرف بزنیم
بیتا ابرو بالا انداخت و مغرور خیره دختربچه ای که روی صندلی چرخ دار نشسته بود شد
بیشتر از پانزده سال نمیزد
بی میل گفت :
_ شما؟!
لادن لبخند زد
برگ برنده دست او بود!
_ شاکیِ پروندهی همونی که بخاطرش اینجایید!
پارت بعدی فردا
بیتا بهت زده با تحقیر گفت :
_ تو از ساواش شکایت کردی؟!
لادن دندان روی هم فشرد
خواهرش عصبی گفت :
_ این کیه لادن؟
_ میشه تنهامون بذاری؟
به سختی توانست قانعش کند اما چند دقیقه بعد تنها او مانده بود و بیتا
_ باید حرف بزنیم
_ من وقت ندارم ، شمارتو بده میدم وکیلم باهات تماس بگیره
لادن با حرص نگاهش کرد
دلش میخواست هرچه از دهانش بیرون میآید را نثارش کند
_ لازم نیست ، منصرف شدم
بیتا پوف کشید :
_ ببین منظور بدی نداشتم فقط وقت ندارم
نیازی هم نمیبینم حرف بزنیم
دسته چکی از کیفش بیرون آورد و ادامه داد :
_ هرچه قدر بگی نه نمیشنوی
لادن پوزخند زد :
_ چرا فکر میکنی به پولت احتیاج دارم؟
چون رو ویلچر نشستم؟! باید بگم این لطفِ همون کسیه که الان برای آزادیش پول پیشنهاد میدی وگرنه خانوادهی من میتونن صدتا مثل این آقا رو با پولشون از زندان آزاد کنن!
بیتا اینبار با دقت تر نگاهش کرد
دختر روبهرویش بچه بود!
_ پس چی میخوای از من؟
لادن محکم جواب داد :
_ باید برام تعریف کنی
_ چی رو؟!
_ همه چی! اینکه اگر ساواش دانشپژوه انقدر ازت متنفره که بخاطرت تو عالم مستی چنین بلایی سرم میاره پس چرا تو برای آزادیش تلاش میکنی
بیتا خیره نگاهش کرد
فکری در ذهنش بالا و پایین میپرید
فکری که خبر نداشت قرار است زندگی لادن را تغییر دهد
_ چرا میخوای بدونی؟
اینبار بیتا دعا کرد که لادن بیشتر اصرار کند!
لادن پوزخند زد :
_ فکر کن از سر کنجکاوی!
لادن هم یهو فامیلش شد دانش پژوه،
یه ویرایش سر سری هم نکردن