رمان ماتیک پارت ۳۳

4.6
(45)

 

 

 

 

هیچ کدامشان از نقشه شوم آن یکی اطلاعی نداشت

 

که لادن دنبال راهی برای انتقام بود و بیتا دنبال راهی برای آزادی ساواش!

 

بیتا سر تکان داد :

 

_ بهت میگم

بعد رضایت میدی؟

 

لادن لبخند زد

 

البته که رضایت می‌داد!

 

اصلا برنامه همین بود

 

در این زندان ماندن که انتقام نبود!

 

آن هم با ثروت دانش پژوه ها

 

وکیلش می‌گفت آنجا به ساواش بد هم نمی‌گذرد

 

غذای درجه یک و بیشترین امکاناتی که یک زندانی می‌توانست داشته باشد!

 

می‌گفت تعداد گتاب های ارزشمندش روز به روز بیشتر می‌شوند

 

لادن اما شاید تا آخر عمر اسیر این ویلچر باشد و نگاه پر ترحم بقیه رویش…

 

بیتا دوباره پرسید :

 

_ رضایت میدی؟

 

لادن کوتاه جواب داد :

 

_ شاید!

 

 

چشمان بیتا برق زد و هم زمان صدای موبایلش بلند شد

 

با دیدن اسم باراد رو به لادن توضیح داد :

 

_ چنددقیقه‌ی دیگه برمی‌گردم ، بریم حرف بزنیم

 

گفت و از او دور شد

 

تماس را که وصل کرد صدای باراد در گوشش پیچید :

 

_ چی شد بیتا؟

 

_ علیک سلام!

 

باراد کلافه جواب داد :

 

_ الان تو این اوضاع سلام من مهمه؟! این یارو پیروزی اومده داره تهدید میکنه ، گفت دفعه بعد با مامور میاد

 

_ دارم روش کار میکنم

 

_ یارو رضایت نداد؟ بگو هرچی میخواد پول بهش میدیم ، در آخر که قراره ساواش حساب کنه!

 

_ پول نمیخواد!

 

_ چی میخواد پس؟

 

بیتا لبخند زد :

 

_ طرف دختربچه‌ست ، الانم خواسته براش از گذشته تعریف کنم

 

باراد پقی زیر خنده زد :

 

_ ناموسا خودت روت میشه؟!

 

بیتا عصبانی گفت :

 

_ واقعیت رو که نمیگم احمق! دارم میگم بچه‌ست ، یک داستان عاشقانه غمناک تعریف میکنم شک ندارم دلش میسوزه ، تو اونو بسپارش به من

 

 

باراد به این فکر کرد که این بیتای مرموز سر هرکسی را میتواند شیره بمالد ، یک دختر بچه که چیزی نیست

 

با صدایی که شیطنت دروننش معلوم باشد گفت :

 

_ پس منتظرم حسابی اومدنی واسم تعریف کنی و من بخندم

 

بیتا خوشحال نیشخند زد و غرید

 

_ من دیگه میرم باراد ، فعلا.

 

باراد بوسه‌ای از پشت گوشی برای بیتای‌زرنگ فرستاد و با خوش گفت :

 

_ مارموز!

 

آن طرف تر ، دخترکی که این روزها حسابی قلبش درد میکرد و شکسته بود، روی ویلچر نشسته و خون دل میخورد

 

انتظار می‌کشید برای گرفتن انتقام

 

نفسش را داخل سینه حبس کرد و به بیتایی که با اعتماد به نفس سمتش می‌آمد نگاه کرد

 

او می‌دانست چطور یک دختر بچه را گمراه کند، برایش راحت بود!

 

البته خودش اینطور احساس میکرد!

 

لادن دبیرستانی به همان آسانی که بیتا خیال میکرد گول میخورد اما این لادنی که روی ویلچر بود نه…

 

با دیدن بیتا رو به خواهرش لب زد:

 

_خواهش می‌کنم برو بیرون.

 

خواهرش نگران بود و نمی‌دانست این چه وضعیتی است و این زن زیبا کیست و از کجا آمده است؟

 

دودل پرسید :

 

_ نمیتونم برم دورت بگردم، این کیه؟

 

لادن به این وضعیت نگاه کرد و برای دست به سر کردن لاله لب زد:

 

_ یکی از دوستامه

 

_ اینجا چیکار میکنه؟ میشناسیش؟

این یارو دانش پژوه میشناختش؟ حتما می‌شناخته که اومده ملاقات

اینا آدمای درستی نیستن لادن

 

_ من مراقب خودم هستم ، اون لادن سر به هوا مرد

لطفا برو بیرون تا بعدا توضیح بدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیلان
2 سال قبل

سلام امروز پارت نگذاشتید؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x