رمان ماتیک پارت ۳۹

4.6
(48)

 

 

 

 

شانه بالا انداخت

 

ناخواسته انقدر مظلوم شده بود که احساس می‌کرد دل همه به حالش کباب است

 

_خیلی شیطون بودم

آقای دانش پژوه برعکس من خشک و جدی بود

بچه ها خیلی سر به سرش میذاشتن

بیشتر از همشون من…

 

یک قطره اشک روی گونه‌اش چکید

 

با صداقت گفت

 

_ فقط شیطنت بچه گانه بود

قصد بدی نداشتم

مثل همیشه با کارام عصبانیش کردم اما این بار فرق داشت

انگار یک آدم دیگه روبروم بود

تو صندوق عقب ماشین زندانیم کرد

هوا بود اما از شدت ترس نفس تنگی گرفته بودم

حس می کردم دارم خفه میشم

خیلی ترسیدم

 

ساکت شد و بدنش از یادآوری آن روز به لرزه افتاد

 

انگار بازهم در صندوق عقب زندانی شده بود

 

قازی با صبر و حوصله پرسید

 

_خب بعدش چی شد دخترم؟

 

لحنش مهربان تر شده بود

 

انگار تازه توانسته بود حال و روز لادن را درک کند

 

_ برامون بگو چه اتفاقی افتاد؟

متهم کجا بردت؟

خونه‌ش؟

 

 

 

لادن سر تکان داد

صدایش گرفته بود

 

_ بله خونه‌ش

 

_ بعدش چه اتفاقی افتاد؟

 

_ خواستم فرار کنم اما اجازه نمی داد

درو قفل کرده بود

با هم درگیر شدیم ، مست بود

همه چیز هر لحظه وحشتناک تر می شد

خیلی خیلی ترسیده بودم

 

دیگر نتوانست ادامه دهد

 

بغضش منفجر شد

 

ساواش سرش را میان دستانش گرفت

 

هیچ کس نمی دانست اما او بیشتر از لادن عذاب می کشید

 

لادن با همان صدای لرزان ادامه داد

 

_ چونکه تو اردو هلش داده بودم توی آب خواست تلافی کنه

منو برد تو حمام خونه‌ش

همزمان مشروب میخورد

 

برای بار چندم تاکید کرد

 

_ خیلی ترسیده بودم

 

حاضرین با ترحم و غم نگاهش می‌کردند

 

_ برای چند ثانیه رفت بیرون

وقتی برگشت با تابلو زدم تو سرش

انقدر ترسیده بودم که نمی فهمیدم چی کار می کنم

 

 

 

سکوت کرد

 

قاضی پرسید :

 

_بعدش چه اتفاقی افتاد؟

بیهوش شد؟

 

_ نه بیهوش نشد

ضربه‌م محکم نبود فقط عصبانی تر شد

کتکم زد

 

صدای گریه مادر و خواهرهایش بلند شد

 

قاضی خشمگین شد

 

_ هر کس نمیتونه سکوت رو رعایت کنه بره بیرون ، همین الان

 

بعد از چند ثانیه فضا دوباره ساکت شد

 

_ ادامه بده

 

لادن گفت :

 

_ تهدید می کرد

سرم رو … سرم رو توی وان پر از آب فرو برد

فکر میکردم آخرشه

حس میکردم دارم میمیرم

دوباره با هم درگیر شدیم

این بار تونستم کلید خونه رو بردارم

زودتر از اون به در رسیدم و تونستم بازش کنم

رسیده بودم بالای پله ها که بهم رسید بعدم … بعدم اون اتفاق افتاد … همین

 

وکیل ساواش ایستاد

 

_ آقای قاضی اگر اجازه بدید ازشون چند تا سوال دارم

 

 

قاضی سر تکان داد

 

_میتونید بپرسید

 

وکیل دکمه کتش را بست و جلو آمد

 

لادن خودش را جمع کرد

 

جدیدا از هر که غریبه بود ترس داشت

 

ساواش وحشت نگاهش را دید و تا اعماق وجودش سوخت

 

او مقصر بود….

 

ناخواسته ایستاد و بالاخره به حرف آمد

 

_نیازی نیست

 

سر تمام افرادی که در دادگاه حضور داشتند سمت او برگشت

 

شیخی وکیل خانوادگی شان متعجب نگاهش کرد

 

_اتفاقی افتاده آقای دانش پژوه؟

 

ساواش تکرار کرد

 

_تمام حرفاش حقیقت داشت

نیازی نیست سوال بپرسی

 

شیخی نگاهی به خانواده ساواش انداخت

گیج شده بود

 

پسرک گفته بود او را هل نداده اما لادن حرف دیگری میزد

 

شواهد در اینباره برعلیه ساواش نبود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x