رمان ماتیک پارت ۹۲

4.3
(30)

دهانش را باز کرده بود تا بلکه بتواند اکسیژن را وارد ریه‌هایش کند.

 

احساس می‌کرد جسمی بر روی قفسه‌ی سینه‌ش سنگینی می‌کند و اجازه‌ی نفس کشیدن را از او گرفته است.

 

بی اختیار دستش را روی سینه‌ش گذاشت و مشغول ماساژ دادن شد.

 

عکس بعدی را نگاه کرد که در بستنی فزوشی گرفته شده بود و ساواش بیشتر از لبخندی که بر لب دخترک بود ، می‌سوخت.

 

لبخندی که این روزها از ساواش دریغ کرده بود.

 

گلویش خشک شده بود و طاقت دیدن عکس‌های بعدی را نداشت.

 

عصبی تلفنش را بر زمین کوبید و از سر خشم و عصبانیت فریاد زد

 

_ کــثــافــت

 

با لگد به میز پذیرایی کوچک لگد زد

 

_ خــائن ، آشغـــال

 

نگاهش به جعبه لباس عروس افتاد

 

نفس زنان سمتش حمله ور شد و با پا زیر جعبه کوبید

 

لباس با شدت به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد

 

صدای گرفته اش به سختی به گوش های خودش هم میرسید!

 

_ پیدات میکنم لادن ، به مرگ عزیزترین کسم پیدات میکنم و کاری میکنم مثل سگ پشیمون شی

 

(ده روز بعد)

 

دست‌هایش را باز کرد و کلافه به مبل تکیه داد

 

هیچ خبری از لادن نبود و فکر فرارشان از کشور خشمش را بیشتر می‌کرد.

 

در با صدایی بدی باز شد که عصبی چشم‌هایش را روی هم فشرد

 

_طویله‌ست؟!

 

مازیار در حالی که دستش را در جیب شلوارش کرده بود ، سوت زنان روبه‌رویش ایستاد

 

بدون اینکه چشمانش را باز کند ، پرسید:

 

_خبری نشد ؟!

 

سکوت مازیار اعصاب نداشته‌ی ساواش را به بازی گرفته بود.

نیم خیز شد و غرید:

 

_یعنی این دختره آب شده رفته توی زمین؟!

 

مازیار خاک فرضی روی شانه‌های او را تکاند و با خونسردی گفت:

 

_آروم باش و خون کثیف خودت رو از این کثیف تر نکن داداش

 

مازیار زمان بدی را برای لودگی انتخاب کرده بود.

 

یقه‌ی پیراهنش را گرفت و دندان‌هایش را روی هم سابید.

 

_دهنت رو می‌بندی یا خودم زحمت خرد کردن فکت رو بکشم ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x