دهانش را باز کرده بود تا بلکه بتواند اکسیژن را وارد ریههایش کند.
احساس میکرد جسمی بر روی قفسهی سینهش سنگینی میکند و اجازهی نفس کشیدن را از او گرفته است.
بی اختیار دستش را روی سینهش گذاشت و مشغول ماساژ دادن شد.
عکس بعدی را نگاه کرد که در بستنی فزوشی گرفته شده بود و ساواش بیشتر از لبخندی که بر لب دخترک بود ، میسوخت.
لبخندی که این روزها از ساواش دریغ کرده بود.
گلویش خشک شده بود و طاقت دیدن عکسهای بعدی را نداشت.
عصبی تلفنش را بر زمین کوبید و از سر خشم و عصبانیت فریاد زد
_ کــثــافــت
با لگد به میز پذیرایی کوچک لگد زد
_ خــائن ، آشغـــال
نگاهش به جعبه لباس عروس افتاد
نفس زنان سمتش حمله ور شد و با پا زیر جعبه کوبید
لباس با شدت به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد
صدای گرفته اش به سختی به گوش های خودش هم میرسید!
_ پیدات میکنم لادن ، به مرگ عزیزترین کسم پیدات میکنم و کاری میکنم مثل سگ پشیمون شی
(ده روز بعد)
دستهایش را باز کرد و کلافه به مبل تکیه داد
هیچ خبری از لادن نبود و فکر فرارشان از کشور خشمش را بیشتر میکرد.
در با صدایی بدی باز شد که عصبی چشمهایش را روی هم فشرد
_طویلهست؟!
مازیار در حالی که دستش را در جیب شلوارش کرده بود ، سوت زنان روبهرویش ایستاد
بدون اینکه چشمانش را باز کند ، پرسید:
_خبری نشد ؟!
سکوت مازیار اعصاب نداشتهی ساواش را به بازی گرفته بود.
نیم خیز شد و غرید:
_یعنی این دختره آب شده رفته توی زمین؟!
مازیار خاک فرضی روی شانههای او را تکاند و با خونسردی گفت:
_آروم باش و خون کثیف خودت رو از این کثیف تر نکن داداش
مازیار زمان بدی را برای لودگی انتخاب کرده بود.
یقهی پیراهنش را گرفت و دندانهایش را روی هم سابید.
_دهنت رو میبندی یا خودم زحمت خرد کردن فکت رو بکشم ؟!