رمان ماتیک پارت ۹۵

4.2
(38)

 

 

سرش سنگین و متوجه اطراف نبود

 

خواست روی تخت غلط بزند که مچ دستش تیر کشید

 

چشم‌هایش را کم‌کم باز کرد و با سرگردانی خمیازه‌ای کشید.

 

بعد از این همه مدت به نظرش خواب خوب و راحتی داشت

 

خواب سنگینی که حداقل در آن خبری از کابوس ها و سرزنش های ساواش و خانواده اش نبود!

 

از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با تاریکی هوا، متعجب ابروهایش بالا پرید.

 

بدنش سر شده بود و دست و پاهایش حس نداشت

 

_چرا منو بیدار نکرده…

 

خواست از جایش بلند شود که دوباره همان درد در مچ دست‌هایش پیچید.

 

سرش را چرخاند و تازه متوجه‌ی طناب هایی که دور مچ دستش بود، شد.

 

بهت زده ابرو درهم کشید

 

ترسیده تقلا کرد تا دستش را از حصار طناب‌ها آزاد کند اما موفق نشد.

 

آب‌دهانش را قورت داد و با صدایی که از ترس می‌لرزید ، فریاد زد

 

_امیر… امیر کجایی؟

 

 

صدایی از کسی نشنید

 

اطرافش را نگاه کرد.

 

احتمال می‌داد ساواش جایش را پیدا کرده و اول بلایی سر امیر آورده است و حالا هم می‌خواهد از دخترک انتقام بگیرد.

 

با بغضی که در صدایش زیادی مشهود بود ، گفت:

 

_ساواش تو اینجایی؟!

 

این سکوت زیادی ترسناک بود.

 

قطره اشکی از چشمان دخترک پایین آمد و هم زمان در اتاق آهسته باز شد.

 

نفس لادن در سینه‌اش حبس شد که سایه‌ای را دید.

 

بی اختیار جیغ کشید

 

صدای قهقهه‌ی بلندی در فضا پیچید

 

به نظرش صدا آشنا بود اما در آن لحظه مغزش همراهی نمی کرد تا تشخیص دهد صدای چه کسی است.

 

خودش را بالاتر کشید و به تاج تخت تکیه داد.

 

اشک در چشمانش حلقه زده و لرزی به تنش افتاده بود.

آب دهانش را فرو داد و با صدایی که به زور شنیده می‌شد لب زد

 

_ کمک … ساواش تویی؟

 

 

همین جمله کافی بود ، تا قامت امیر را در چهارچوب در ببیند.

 

بی‌اختیار نفس راحتی کشید

 

_امیر ، حالت خوبه ؟! توروخدا بیا اینا رو باز کن.

 

امیر بی‌توجه به جمله‌ی دوم لادن ، دست‌هایش را بی‌خیال در جیب شلوارش کرد .

 

_مگه قرار بود اتفاقی برام بیفته؟!

 

ناباور پلک زد

چیزی از این نمایش نفهمیده بود

 

متعجب زمزمه کرد.

 

_امیر حال و روز منو نمی‌بینی؟! شوخیت گرفته؟!

 

امیر قدمی به جلو برداشت و به دیوار پشت سرش تکیه داد.

 

_فکر می‌کردم من بازیگر خوبی هستم اما نه ، تو زیادی ساده لوحی.

 

دخترک تقلا کرد و خودش را روی تخت کوبید

 

_ دستامو باز کن روانی

مثل آدم حرف بزن بفهمم دردت چیه

 

_می‌گم که احمقی، مقصر اینم من نیستم.

 

آن قدر دست‌هایش را کشیده که مچ‌هایش قرمز شده بود.

 

_امیر من دارم می‌ترسم

اگر که بازیه ، شوخیه هر چیزی که هست زیادی داره ترسناک می‌شه، لطفا تمومش کن

داری عصبیم میکنی

 

 

امیر پوزخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد:

 

_تو واقعا آدم نفهمی هستی. بیچاره اون ساواش که مجبور بوده تو رو تحمل کنه.

 

صبر دخترک لبریز شده بود و جیغی کشید.

 

_بفهم چی می‌گی! اصلا معلوم هست چت شده؟!

 

امیر دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت.

 

_ آروم بگیر حنجره‌ت رو حالا حالا‌‌ها لازم داریم.

 

لبخند شیطانی روی لبانش زیادی شیطانی بود و همین مو به تن دخترک سیخ میکرد

 

_دست‌هام رو باز کن امیر باهم حرف بزنیم، دارم اذیت می‌شم.

مشکلت چیه لعنتی چی از جونم میخوای؟

 

امیر لب‌هایش را آویزان کرد و خودش را متاسف نشان داد:

 

_متاسفم اما ممکنه بخوای مثل یه گربه‌ی وحشی پنجول بکشی.

از دختری که سر شوهرشو کلاه میذاره و با معشوقش فلنگو میبنده هیچی بعید نیست!

 

لادن نتوانست بیشتر از این خودش را کنترل کند و جیغ بلندی کشید

 

_ولم کن عوضی ، دست‌هام رو باز کن

این مزخرفات چیه؟

تو معشوقه من نیستی کثافت ولم کن

 

_ دست‌هات رو نمی‌تونم باز کنم اما قول باز کردن جاهای دیگه رو می‌تونم بهت بدم.

 

 

لادن از شنیدن لحن امیر وحشت زده نگاهش کرد

 

حالت تهوع گرفته و تمام بدنش از ترس میلرزید

 

صحنه های هجوم ساواش پشت پلک هایش تکرار میشد

 

ساواش وحشتناک تر بود یا امیر؟

 

بدون حتم امیر!

بی رحم تر و ترسناک تر

ساواش همسرش بود…

 

قطره اشکی از چشمان دخترک پایین آمد و زمزمه کرد.

 

_بهت نمیومد این‌قدر پست باشی.

 

امیر گوشه‌ی تخت نشست و انگشتش را از مچ پا تا ران لادن کشید.

 

_نزن این حرف رو دلم می‌شکنه.

اما تو هم بر خلاف مغز کوچیکت ، اندام خوبی داری.

 

زبان دخترک از ترس بند آمده بود و دلش می‌خواست می‌توانست زمان را همین لحظه متوقف کند.

 

امیر دستش را بالاتر آورد و ترقوه‌اش را لمس کرد.

 

_اصلا همون اول که دیدمت جذب همین یه قسمت شدم ، آخه نمی‌دونی این بی‌شرف چه دلی از آدم میبره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x