انگار به سال ها پیش برگشته بود
همان روزهایی که چهارساله بود و در پارک گم شد
آن روز ساجده خانم پیدایش کرد
خدمتکار بداخلاق خانهاشان
از او دل خوشی نداشت و همیشه فراری بود اما آن روز فرق میکرد
با چنان شوقی گریه کنان سمتش دوید که انگار ساجده خانم فرشته نجاتش است و تا زمان آمدن مادرش گردن زن را رها نکرد
حال ساواش فرشته اش بود
فرشته نجاتش!
قدم دیگری سمتش برداشت که ناگهان سمت چپ صورتش آتش گرفت
درست همانجایی که امیر کوبیده بود اما اینبار محکم تر
بی رحمانه تر
دردناک تر
بدون اینکه صاحب دست سنگین حتی ثانیه ای به این فکر کند که شدت ضربه برای صورت دخترک زیادیست!
استخوان چانه اش تیر کشید و بدن برهنه اش روی تخت پرت شد
سرگیجه امانش را برید و چشمانش از شدت ضربه سیاهی رفت
امکان نداشت دست متعلق به ساواش باشد
دست های ساواش هرگز انقدر سنگین و بی رحم نبودند
ساواش هیچ زمان چنین دردی را برایش هدیه نمی آورد
مگر نه اینکه ساواش همیشه نقش مقصر را بازی میکرد و لادن همیشه شخصیت ظلم دیده و آسیب پذیر داستان بود؟!
آرام نالید
_ ساواش؟
ساواش با خشم امیر را بیرون در هل داد و فریاد کشید
_ مازیار این ت*خ*م حرومو ببر جلو چشمم نباشه تا بیام سراغش
سمت اتاق برگشت تا سراغ دخترک برود که پشیمان شد
قبل رفتن برگشت و لگد محکمی در کمر امیر کوبید
_ جرت میدم بی ناموس … بلایی سرت میارم مرغای آسمون به حالت زار بزنن
امیر بی جان خندید و خون از دهانش بیرون ریخت
_ زنت … خیلی خوبه لامصب
چشمان ساواش به خون نشست و کجا بود آن استاد جنتلمن سال های گذشته؟
_ چه … حالی کردی این چند وقت پسر … کوفتت بشه
ساواش دندان روی هم فشرد
دست هایش مشت شد و امیر نمیدانست دارد با دم شیر بازی میکند!
دردآلود خندید
کتک جانانهای که خورده بود برایش گران تمام شد
میترسید مرد پای پلیس را به جریان باز کند
سعی داشت وحشتش را مخفی کند…
_ بدون پا خواستنی تره نه؟
سرفه دردآلودی کرد و ادامه داد
_ به من که رسید پاهاش راه افتاد بد شلنگ تخته مینداخت
تو فقط دستاشو مهار میکردی تموم بود نه؟
ساواش با یک حرکت زانویش را بالا آورد و بین پاهای امیر کوبید
صدای فریاد مردانه اش دیوار ها را لرزاند
عربدهاش چنان دردآلود بود که مازیار صورتش را جمع کرد
_ امیر شد امیره!
ساواش از میان دندان های بهم چفت شده اش غرید
_ گورشو گم کن فعلا
مازیار زیربغل های امیر که از درد بیهوش شده بود را گرفت و ساواش سمت اتاق برگشت
صدایش سرد و مرموز بود
_ مازیار؟
مازیار ایستاد
مطیع منتظر دستور ساواش بود
موقعیت رفیق چندساله اش را درک میکرد
غرورش چنان شکسته بود که دلش برایش میسوخت
_ جانم داداش؟
_ برنگرد اینجا ، برو خونه
مازیار نگران نگاهی به در اتاق انداخت
_ خانمت چی؟
ساواش پوزخند زد
خانمش؟!
_ من کار دارم با خانمم!
مازیار دودل پوف کشید
_ داداش اینجا نمیشه حلش کرد
_ اینجا نمیمونیم ، ولی دیگه مزاحم تو هم نمیشیم
_ بچه ها رو فرستادم دنبال پولا ، تا وقتی این مردک بهمون رمز کارتا و حسابارو بده و پولارو برگردونیم زمان میبره
کجا میخوای بری؟
ساواش با دو قدم خودش را به او رساند
_ هیش ، نمیخوام دختره از اینکه پولارو برگردوندیم چیزی بفهمه فهمیدی؟