رمان ماهرو پارت 11

4.4
(56)

 

 

چشم هایم را بستم و با حرص و خجالنی ساختگی به ماهان گفتم:

 

– چرا زودتر خبرم نکردی؟ حواسم نبود… وای خدایا! از شوق و ذوق ماشین گیج و منگ شدم.

 

ماهان بلند خندید و گفت:

 

– حالا حرص نخور یه نگاه حلاله… چیزی نشده که!

 

لبم را گاز گرفتم و گفتم:

– اما زشت شد که…

– نه بابا غصه نخور… اینجا همه بی حجاب می گردن چی میشه مگه؟ سخت نگیر به خودت… ایلهان هم دقیقا مثل منه! جای داداشته دیگه!

 

اخم هایم در هم رفت. دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم که او دیگر برایم ایلهان را مانند داداش نخواند. ایلهان شوهرم است! کسی است که از بچگی دلم را به او باخته بودم.

 

آن وقت همه وقت و بی وقت یا او را برایم مانند برادر میدیدند یا هم مرا خواهر او خطاب می کردند. دلم می خواست به همه تشری بزنم تا همه حقیقت را بفهمند.

 

وقتی دیگران این نظر را دارند دیگر چه توقعی از خود ایلهان میشد داشت؟ هیچی…

 

سری تکان دادم و با لبخند گفتم:

 

– باشه داداش… من دیگه برم کاری نداری؟

– نه فدات شم بازم مبارکت باشه ایشالا چرخش برات تک چرخ بزنه!

 

خندیدم و با ماهان خداحافظی کردم.

دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را بستم. گوشی را روی تخت انداختم. خدای من… داشتم گند میزدم.

 

از الان باید بیشتر حواسم میبود. اصلا دوست نداشتم که حالا حالاها ماهان بفهمد.

چون هم آن سر دنیا بود و بیخودی نگرانم میشد و هم صد و بیست درصد امکان داشت چنان عصبانی شود که گورم را با دست های خودش بکند.

 

نفس راحتی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.

فرشته از دیروز که ماشین را اورده بودم؛ چنان در خودش فرو رفته بود که هیچکس نمی توانست با یک من عسل در حلقومش فشارش دهد.

 

لبخندی زدم…

 

 

در اتاق داشتم با لپ تاپم کار می کردم. چند روزی گذشته بود و تلخی های فرشته با من بیش از پیش شده بود.

 

حسودی می کرد. اما برایم ذره ای اهمیت نداشت! رابطه ام با ایلهان دوباره مانند دو دوست شده بود. کم تر تحقیرم می کرد. همچنان عاشق سینه چاک فرشته بود.

 

فرشته هم با ایلهان خوب بود. حداقل جلوی من که مانند دو تازه عروس دوماد بودند.

 

با شنیدن صدایی توجهم را به خود جمع کرد. صدایی مانند آه و ناله بود. ترسیدم که اتفاقی بیوفتد. با عجله از جایم بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که با صدای خنده ی ایلهان دستم روی دستگیره خشک شد.

 

– هیسسس فرشته! صدا میره…

 

فرشته ناله ای کرد و گفت:

 

– وای ایلهان بیخیال… مامانت رفته بازار و اون دختره هم که همیشه شیفته نیست! ماشینشم تو حیاط نیست.

 

دستم را روی دهنم گذاشتم. یعنی… آب دهنم را قورت دادم. نفسم به شماره افتاده بود.

ایلهان بلند خندید و گفت:

 

– پس من موندم و تووو… خوب میدونم چیکارت کنم!

 

فرشته جیغی کشید و گفت:

 

– آی… ایلهان!! آروم باش وحشی بازی در نیار ها.

– وحشی بازی خوبه دیگه… عزیزم دلم می خواد جرت بدم.

– اوووف… منم می خوام.

 

باورم نمیشد که من باید شاهد عشقبازی ایلهان و فرشته می بودم. دست روی گوشم گذاشتم و اشکی از چشمانم پایین افتاد.

 

صدای ناله های بیش ازحد بلند فرشته داشت گوشم را کر می کرد.

لبم را گاز گرفتم. چرا با من این کار را می کردند؟! خدایا کمک کن.

 

 

 

دو دستی دهانم را محکم گرفتم تا هق هقم خفه شود و صدایی به بیرون نرود.

فرشته خوب می دانست که من خونه هستم. می خواست تلافی کند. می خواست به من بفهماند که صاحب ایلهان اوست! ایلهان او را دوست دارد.

 

می خواست حرصم دهد و اذیتم کند! صدای دورگه شده ی ایلهان که شهوت درش بیداد می کرد آمد.

 

– توله سگ برگرد خم شو روی دسته ی مبل.

 

فرشته نفس نفس زنان گفت:

– اخ باشه اروم باش لطفا ایلهان!

 

بعد از مدت کمی صدای سیلیی آمد که جیغ فرشته بلند شد…

 

– آی ایلهاااان…. آروم چرا انقد محکم میزنی؟

 

فقط صدای خنده های ایلهان امد که روی روح و روانم چنگ می انداخت. دلم می خواست در را باز کنم فریاد بزنم تا این مسخره بازی را تمام کنند.

 

روی زمین نشستم و زانوانم را در آغوش گرفتم. چشمانم را بستم و آرام آرام اسک ریختم. صدای معاشقه کاملا پر مفهوم بود. لبم را گاز گرفتم.

 

– خدایا… خدایا زودتر تموم شه… دلم داره می ترکه! کم مونده سکته کنم.

 

به سینه ام چنگ زدم. قلبم تیر می کشید. صدای فرشته ناله کنان گفت:

 

– آه… ایلهان بیشتر… هیچی رو با خوابیدن با تو عوض نمی کنم.

– بدنت دیوونم می کنه فرشته! خیلی جذابه…

 

به من گفته بود که حالش از اندامم بهم می خورد و حالا…

قربان صدقه ی اندام فرشته می رفت. شاید هم حق داشت. بدن فرشته لاغر و جذاب بود و من؟!

 

بدن تپلی داشتم و شاید هم چند کیلوگرم اضافه وزن داشتم. ایلهان حق داشت که از من بدش بیاید؟

 

وقتی زنی به این لوندی و جذابی داشت… چه نیازی به من بود؟!

 

 

کمی که گذشت ایلهان در حالی که نفس نفس میزد گفت:

 

– داره میاد… کجات بریزم؟!

 

چشم هایم را محکم بستم. بدنم لرزید. چندشم میشد و دلم نمی خواست صدا هایشان را بشنوم. حالم بد بود می خواستم بالا بیاورم.

صدای فرشته نیومد و فقط در اخر ایلهان گفت:

 

– اوف مثل همیشه خوب بودی…

 

با هجوم مایعات به گلویم از جایم بلند شدم و از در خارج شدم. هر دو با دیدن من سعی در پوشاندن بدنشان کردند.

 

با دیدنشان حالم بد تر شد. به سمت دستشویی دویدم و بالا اوردم. حالم از زندگیم بهم می خورد. بلند بلند عق میزدم و هیچی بالا نمی امد.

 

دل و معدم اشوب شده بود. با صحنه هایی که دیده بودم. همان جا نشستم و شروع به گریه کردن کردم. به حال زندگیم گریه می کردم.

 

هیچ صدایی نمی امد. بعد از پنج دقیقه صدای در زدن امد و ایلهان گفت:

 

– ماهرو؟ ماهرو خوبی؟

 

صدایم را خفه کردم. دلم نمی خواست صدایش را بشنوم. حالم از صدایش بهم می خورد زمانی که یاد حرف هایش و ناله هایش می افتادم.

 

نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بالا اوردنم را بگیرم اما موفق نبود و دوباره حالت تهوع بهم دست داد. از جا بلند شدم و دوباره عق زدم.

 

انقدر حالم بد بود و معدم میسوخت به گریه افتاده بودم. صدای خاله ام امد که با ایلهان صحبت می کرد.

 

– ایلهان ماهرو چیشده؟

– نمیدونم مامان یهو دوید تو دستشویی…

 

خاله به در زد و گفت:

 

– ماهرو عزیزم درو وا کن ببینم روی ماهتو… ببینم چیشده عزیزم؟!

 

#

با صدا زدن خاله گریه ام بیشتر شد. دلم می خواست خودم را در آغوشش بیندازم و زار زار گریه می کردم.

 

دوباره صدای خاله اومد که نگران گفت:

 

– داره گریه می کنه ایلهان! چیکارش کردی؟

– به خدا مامان کاریش نکردم… اصن تو اتاق بود منم تو اتاق خودم!

 

خاله نگران دوباره به در ضربه زد.

 

 

– ایلهان به ولای علی بفهمم تو گریش رو در اوردی و دوباره دست روش بلند کردی من میدونم تو! ماهرو؟! درو باز کن…

 

به صورتم آب پاشیدم و شستم. سعی کردم تا به خودم مسلط باشم. آرام در را باز کردم. به خاله که فقط چادرش را در اورده بود و با لباس بیرون منتظر من بود؛ نگریستم.

 

خاله نگران دستم را گرفت و گفت:

 

– چیشده بود دخترم؟

– هیچی خاله معدم به هم ریخته بود.

 

با کمک خاله از دستشویی بیرون امدم. ایلهان بازویم را گرفت تا کمکم کند که من با نگاه حرصی بازویم را از دستش کشیدم.

 

ایلهان سرش را پایین انداخت. شرمگین بود! باید هم خجالت می کشید… مردک بی خجالت! با اینکه عاشقش بودم ولی فعلا نمی خواستم ببینمش و با او برخورد داشته باشم!

 

خاله من را روی مبل نشاند و گفت:

 

– عزیزم اینجا بشین تا برای چای نبات بیارم!

 

سرم را تکان دادم و بی حرف به مبل تکیه دادم. ایلهان کناری ایستاده بود و به من نگاه می کرد. رویم را برگرداندم. نگاهش که می کردم یاد عشقبازیش با فرشته می افتادم.

 

خاله برایم چای نبات اورد و کنارم نشست. دستم داد و گفت:

 

– بخور حالت جا بیاد. رنگ و روت پریده دخترم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x