رمان ماهرو پارت 114

4.2
(120)

 

 

 

این سوال و تو این مدت همیشه ازم می پرسید.

_خوبه…

 

 

تو این مدت اگه فرهاد و ماهان و الا نبودن، قطعا من دووم نمی آوردم.

اگه حمایت های ماهان نبود…

اگه حرف ها و کمک های فرهاد نبود…

اگه شیطنت های الا نبود…

من قطعا این ماهرویی که داشت تغییر میکرد نبودم!

 

 

دستم و از شیشه بیرون بردم.

سرم و هم کمی بیرون بردم و هوای آزاد و وارد ریه هام کردم.

_بیا تو سرما می خوری دختر!

 

 

همون طور که چشم هام بسته بود، گفتم:

_خیلی حس خوبی بهم میده!

 

 

فرهاد خنده مردانه ای کرد و چیزی نگفت.

کمی که هوای آزاد و تنفس کردم، دوباره روی صندلی نشستم.

دوباره بوی عطر فرهاد مشامم و پر کرد.

 

 

دروغ چرا ؟!

در این چند ماه وابسته عطرش شده بودم!

_ماهرو…

 

 

به طرفش برگشتم و به نیم رخش خیره شدم.

فرهاد بر عکس ایلهان همیشه ته ریش منظم داشت!

_بله؟!

 

 

نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو خیره شد.

_یه سوال بپرسم…

بدون ناراحتی راستش و میگی ؟!

 

 

 

 

نگاه خیره ام و از صورتش نگرفتم و گفتم:

_اوهوم…

 

 

فرهاد کمی من و من کرد و بالاخره گفت:

_میگم…

اگه…اگه یه درصد ایلهان پشیمون بشه و برگرده ، می بخشیش؟!

 

 

اخمام ناخودآگاه تو هم رفت.

نگاهم و ازش گرفتم و به بیرون دوختم.

_قرار بود ناراحت نشی…

 

 

ببخش؟!

اصلا!

ایلهان به معنای واقعی برای من مرده بود!

تنها برایم پسر خاله ای بود که به فراموشی سپرده شده بود!

 

 

_نه!

من اونقدر غرق شده بودم که فکر می کردم عاشقشم، اما وقتی فهمیدم حتی ذره ای برام مهم نیست، فراموشش کردم!

برام شده یه پسر خاله که اصلا نمی شناسمش!

 

 

_اخیس راحت شدم!

 

 

با تعجب به حرفی که زد فکر کردم و نگاهش کردم که خنده ریزی کرد و گفت:

_اا چیزه یعنی میگم…

آفرین داری راه درستی و میری…

 

 

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

اما حس کردم پشت حرفش یه چیزی بود!

 

 

 

بالاخره بعد از دو ساعتی رانندگی، تو یه مجتمع بین راهی واسه استراحت نگه داشتیم.

فرهاد و ماهان رفتن سرویس بهداشتی و منو آلا همونجا نشستیم.

 

 

نگاهم و به مردمی که فارق از غم با خانواده هاشون درگیر بودن دوختم.

_واییی ماهرو ببین…

بنظرت این مدلی دماغم و عمل کنم، خوب میشه ؟!

 

 

به صفحه گوشیش نگاه کردم.

قشنگ بود.

نه خیلی ریز و به قول معروف عروسکی، نه گنده…

_اره قشنگه…

مگه میخوای عمل کنی؟!

 

 

_اره بابا…

ادم باید به خودش برسه!

چهار روز میخواد زندگی کنیم باید یکاری کنیم بهمون خوش بگذره…

حتی اگه توعم میخوای بیا…

این دکتره آشنا مونه و خیلی معروفه…

کارش حرف نداره!

 

 

حرف های گاه و بی گاه هاله که دماغم و مسخره می کرد تو ذهنم پیچید!

اما بیشتر اون تلنگر ایلهان…

که گفت صورت زشتی دارم!

_نمیدونم…

 

 

تا آلا خواست حرف بزنه، فرهاد و ماهان رسیدن.

_پاشین بریم همین رستورانه یه چیزی بخوریم راه بیوفتیم که شب برسیم!

 

 

بلند شدیم و هر چهار نفر وارد رستوران سنتی مجتمع شدیم.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x