رمان ماهرو پارت 116

4.4
(117)

 

 

 

حس می کردم گونه هام قرمز شده…
سرم و کمی از شیشه بیرون بردم که صدای فرهاد بلند شد.
_سرما میخوری سرت و بیار تو…

دم عمیقی گرفتم و سرم و بردم داخل که خمیازه بلندی کشیدم.

فرهاد خندید و گفت:
_بگیر بخواب چشات قرمز شده نزدیک بودیم بیدارت می کنم!

سری تکون دادم و گفتم:
_نه…
باز توعم خوابت میگیره…
بیدار میمونم رسیدیم بعد می خوابم!

فرهاد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_من خوابم نمیگیرن فسقلی بگیر بخواب!

از شنیدن فسقلی از فرهاد خندم گرفت.
_مطمئنی؟!

فرهاد با خنده گفت:
_اره دیگه بگیر بخواب خیالت راحت…

دیگه چیزی نگفتم.
هر چند دلم نمی خواست بخوابم.
از شدت خواب چشام می سوخت!
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم و طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم…

#ماهرو
#پارت_540

_ماهرو…
ماهرو عزیزم پاشو…

گیج خواب صداهارو مبهم می شنیدم.
اما با شنیدن عزیزم، کمی هوشیار شدم.
کی بود منو عزیزم خطاب می کرد؟!
_ماهرو خانوم…

لای پلکام و باز کردم.
با دیدن فرهاد فهمیدم توهم زدم.
امکان نداشت من عزیز فرهاد باشم!
_چیشده؟!

دستی به چشمام کشیدم که فرهاد با خنده گفت:
_به به خانوم خوش خواب!
پاشو رسیدیم!

با تعجب به بیرون نگاه کردم.
شب بود و داخل یه حیاط بودیم.
_واییی شب شده من چقد خوابیدم مگه ؟!ساعت چنده ؟!

فرهاد با لبخند به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_ساعتتت نه و نیم شبه….
حالام پیاده شو بریم داخل!

با تعجب پیاده شدم.
یعنی من اینهمه خوابیده بودم؟!
به ویلای رو به روم نگاه کردم.
_اینجا به ساحل هم نزدیکه ؟!

فرهاد نزدیکم اومد و گفت:
_درست پشت ویلا ساحله…

خوشحال و ناباور گفتم:
_جدییییی؟!

فرهاد خندید و گفت:
_اره شیطون…
بیا بریم حالا داخل!

#ماهرو
#پارت_541

خوشحال وارد ویلا شدیم.
ویلا سه تا اتاق داشت.
یکیش برا من، یکی فرهاد ، اون یکی دیگه هم آلا و ماهان…

همه تو اتاقامون جاگیر شدیم.

خستگی از چشم های همه میبارید اما منی که کلا راه و خواب بودم تازه شارژ شده بودم.
آلا با خستگی گفت:
_ماهان بیا بریم بخوابیم من الان همین وسط بی هوش میشم!
هیچی هم نمی خوام!

ماهان زودتر از آلا خسته به اتاقشون رفت.
نگاهی به فرهاد انداختم.
چشماش قرمز شده بود!
_خسته ای برو بخواب…

فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:
_مگه تو نمی خوابی ؟!

با خنده گفتم:
_ کسی که کل راه و خواب باشه، دیگه خوابش نمیاد!

فرهاد خسته لبخندی زد که گفتم:
_تو برو بخواب من میخوام برم ساحل و ببینم،زود بر می گردم !

یهو ابروهای فرهاد بالا پرید.
_نصف شبی تنها میخوای بری؟!
بیا با هم میریم…

تا خواستم مخالفت کنم،گفت:
_هیچی نمی خواد بگی…
میریم ساحل و می بینی باز بر می گردیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

قاصدک جان از آهو و نیما پارت بذار خیلی دیر به دیر پارت میاد اونم کوتاه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x