رمان ماهرو پارت 117

4.1
(127)

 

خستگی از چشماش می‌بارید!
هرچند راضی نبودم اما قبول کردم و با هم از ویلا بیرون زدیم.

از کنار ویلا رد شدیم و به پشت ویلا که رسیدیم، با دیدن دریا و شنیدن صدای موج ها خوشحال قدم تند کردم.

لب ساحل روی ماسه ها کفشام و در آوردم و به دریا  خیره شدم.
فرهاد بالاخره بهم رسید و کنارم ایستاد.

روی ماسه ها نشستم و پاهام و دراز کردم!
فرهاد هم به تبعیت از من نشست.
چند دقیقه ای به صدای دریا دل سپردم اما بخاطر خستگی فرهاد دل کندم و گفتم:
_خسته ای پاشو بریم باز فردا میایم…

تا خاستم بلند شم، یهو فرهاد دراز کشید و سرش و روی پاهام گذاشت.
قلبم به تلاطم افتاد.
_من دراز می کشم، یکم دیگه بمون دو دقیقه نمیشه اومدیم.
بعد بگو تا بلند شم بریم…

دیگه دریا و فراموش کردم.
تمام حواسم پی فرهاد بود که سرش و روی پاهام گذاشته بود.

دلم می خواست دستم و تو موهای بلندش فرو ببرم اما جلوی خودم و گرفتم.
حس خوبی بهم دست داده بود.

دوباره چشمام و بستم و گوش به صدای دلنشین دریا سپردم…
نمیدونم چند دقیقه گذشت که چشمام و باز کردم و آروم فرهاد و صدا زدم.
_فرهاد…

نفس های منظم فرهاد و تکون نخوردنش، خبر از خواب عمیقش می داد.
حوس دیوونگی به سرم زد.
خوابیدن کنار دریا می تونست عالی باشه!

لبخندی زدم و بدون تکون خوردم، به پشت روی ماسه ها دراز کشیدم و چشمام و بستم!
فهمیدم چقدر به صدای موج ها گوش دادم که چشمام گرم شد و به خواب رفتم…

 

با نور آفتابی که به صورتم می خورد، لای پلکام و باز کردم.
با دیدن آسمون آبی بالا سرم، با تعجب بلند شدم و با دیدن دریا همه چیز یادم اومد.

به فرهاد که هنوز مثل دیشب سرش روی پاهام بود و خوابیده بود خیره شدم.
بالاخره نتونستم مقاومت کنم و انگشتام و وارد موهای پرپشتش فرو کردم.

حس خوبی بهم دست داد.
اما سریع دستم و بیرون کشیدم.
می ترسیدم بیدار بشه و بد برداشت کنه!
_فرهاد…

فرهاد تکون ریز خورد که دوباره صداش زدم.
_بیدار نمیشی؟!

اینبار لای پلکاش و باز کرد و با تعجب به دور و بر خیره شد.
اما سریع موقعیت و درک کرد و پاشد نشست.
_وایی من دیشب خوابم برد چرا بیدار نکردیم بریم داخل ویلا…

لبخندی زدم و گفتم:
_خسته بودی دلم نیومد بیدارت کنم!

فرهاد سرش و کمی کج کرد و گفت:
_ببخشید پاهات هم درد گرفت…
تو نخوابیدی اصلا؟!

لبخندی زدم و گفتم:
_بغلم که نگرفته بودمت که خسته بشم!
سرت فقط رو پام بود!
بعدشم من خودمم خوابیدم…
عجیب چسبید ولی‌…

فرهاد خندید و به ساعتش نگاه کرد.
_خب پاشو بریم ساعت هشته الاناس که اون دوتام بیدار بشن…

 

هر دو بلند شدیم و به طرف ویلا رفتیم.
دریا دیگه اروم بود و خبری از موج های پر صدای دیشب نبود.

ویلا ساکت بود و معلوم بود هنوز اون دو تا بیدار نشدن.
هر دو به اتاقامون رفتیم و من دوشت مختصری گرفتم و لباس های پر ماسه ام و کنار گذاشتم تا بعد بشورم…

مانتوعه تابستونی کوتاهی که به اجبار آلا گرفته بودم و پوشیدم و شلوار جینمم پوشیدم.
موهام بلندم و دم اسبی بستم و شالم و سرم کردم.

داشتم کرم میزدم که به پوستم که در بی محابا باز شد.
آلان با دیدنم نیشش و بست و گفت:
_ااا تو که بیدار من تازه می خواستم بیام تو خواب اذیتت کنم!

خندیدم و گفت:
_صبح‌ بخیر پس!

هر دو خندیدیم و با هم از اتاق بیرون اومدیم.
همگی سرسری صبحونه ای خوردیم و تصمیم گرفتیم بریم ساحل شنا کنیم!

بعد از صبحونه، دوباره به ساحل رفتیم و همگی وارد آب شدیم.
آلا با شیطنت همه رو خیس می کرد و فرهاد هم به طرفش حمله ور شد و اونو توی آب انداخت.

منم داشتم با لبخند نگاهشون می کردم که یهو ماهان به سمتم حمله کرد و تا اومدم فرار کنم، منو محکم تو آب انداخت.

جیغی کشیدم و خودم و از آب بیرون کشیدم.
همه سوم داشتن بهم می خندیدن!
حرسی و خندون اب به سمت ماهان ریختم که خندید و رو به فرهاد گفت:
_پایه مسابقه هستی؟!
ببینم که تا جلوتر میتونه شنا کنه…

#

فرهاد قبول کرد و با سوت آلا مسابقه اشون شروع شد.
هیچکدوم کم نمی آوردن و خیلی جلو رفته بودن که بالاخره ماهان ایستاد..

فرهاد هم که انگار فقط بخاطر شکست نخوردن هنوز ادامه می‌داده ، کمی جلوتر از ماهان ایستاد.

هر دو نفس نفس میزدن و فرهاد واسه ماهان کری می خوند.
فارق ازشون یواش یواش تو آب جلو می رفتم…

اونقدری جلو رفته بودم که آب نصف بدنم و گرفته بود.
هنوز میخواستم جلوتر برم که صدایی و درست پشت سرم شنیدم.
_جلوتر نرو خطرناکه!

با شنیدن صدای فرهاد به عقب برگشتم.
درست پشت سرم بود.
نگاهی به ماهان و آلان انداختم که مشغول بودن با خودشون…
_نترس نمی خوام خودم و بکشم!

فرهاد با اخم هایی در هم گفت:
_فکرش هم ازارم میده پس لطف حرف هم ازش نزن…

حرفش دو دل بود.
یعنی چی؟!
چرا مردن من آزارش می داد؟!
یعنی حسی به من داشت ؟!

یه صدایی از درونم نهیب زد.
_خیال باطل!
چی با خودت فکر کردی که اون بیاد عاشق تو بشه ؟!

_اما شاید من خواستم خودم و بکشم!
مرگ من چرا تو رو باید آزار بده؟!

لبخند غمگینی زدم که طفره رفت و گفت:
_بیا برگردیم!

سری تکون دادم و دوباره آروم آروم با هم برگشتیم.
دلیل جواب ندادنش و نمی دونستم!

 

خیس آب روی ماسه ها نشستم.
فرهاد اینبار با اخم هایی در هم چند قدمی دور تر از من نشست‌.
نگاهی به چهره اخموش انداختم.
_من همینطوری جلو رفتم…
اخمات و باز کن دیگه…

فرهاد نیم نگاهی انداخت و گفت:
_حرفات چی؟!

_ببخشید.
شوخی بود همش…

مکثی کردم و گفتم:
_بخشیدی؟!

فرهاد تکه سنگی و داخل آب پرت کرد و گفت:
_قهر نکرده بودم اصلا…

نفس حبس شده ام و آزاد کردم.
نگاهم و به آلا و ماهان که هنوز مشغول آب تنی بودن دوختم.

_سرما میخوری پاشو بریم لباسات و عوض کن!

مخالفت نکردم و بلند شدم.
فرهاد بلند رو به ماهان گفت به ویلا بر می گردیم و با هم برگشتیم.

سریع به اتاقم رفتم و لباسام و عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.
فرهاد هنوز تو اتاقش بود.
سریع دو تا قهوه درست کردم.
میدونستم عاشق قهوه اس…

داخل آشپزخونه شد و گفت:
_اومم…بوی قهوه میاد!

با خنده لیوان قهوه رو به دستش دادم که تشکری کرد و با هم به پذیرایی برگشتیم و مشغول خوردن قهوه هامون بودیم که آلا و ماهان مثل موش های آب کشیده اومدن…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x