۱ دیدگاه

رمان ماهرو پارت 118

4.1
(120)

 

 

_بیا این چوب واسه تو…

 

 

کوله پشتیم و به پشتم زدم و چوب و از فرهاد گرفتم.

چهار تا چوب گرفته بود.

 

 

آلا کلافه گفت:

_جان من بیاید بی خیال شید.

کی اینهمه پله رو میخواد بره بالا واسه یه قلعه ی قدیمی؟!

 

 

خندیدم و جلوتر راه افتادم چه فرهاد هم دنبالم اومد و ماهان همونطور که دست آلان رو می کشید گفت:

_غر نزن…

میدونی قلعه رودخان چقدر مشهوره…

 

 

آلا کلاله پوفی کشید که منو فرهاد ازشون جلو زدیم و تند تر از اون ها به راهمون ادامه دادیم…

 

 

ساعت هفت صبح راه افتادیم و بعد از کلی راه رفتن، ساعت یازدهه به قلعه رسیدیم!

ماهان و آلا هموز نرسیده بودن.

 

 

جلوی در قلعه نشستم و گفتم:

_وایی من مردم…

دیگه نمی تونم یه قدمم بردارم!

 

 

فرهاد خندید گفت:

_این همه راه و اومدی رسیدی به قلعه حالا نمی خوای بری داخلش و ببینی؟!

 

 

نفس نفس میزدم.

پاهام خیلی درد میکرد.

_چرا ولی یکم اول بشینیم…

 

 

فرهاد هم با خنده کنارم نشست و گفت؛

_باشه…

 

 

نفس عمیقی کشیدم و به اطراف خیره شدم.

همه حا سبز سبز بود!

مسیر قشنگی بود اما واقعا خسته کننده بود!

_بریم؟!

 

 

خسته بلند شدم و با هم وارد قلعه شدیم.

 

 

 

کل قلعه رو با هم گشتیم و بالاخره درست بالا ترین قسمت قلعه نشستیم.

روی دژ بودیم.

و همه جا سبز سبز بود!

انگار جز سبزی چیز دیگه ای وجود نداشت!

 

 

_بنظرم این آلا ماهان و منصرف کرد برگشتن…

 

 

فرهاد خندید وگفت:

_از اون تنبل همه چیز بر میاد!

بزار زنگ بزنم بهشون…

 

 

سری تکون دادم که زنگ زد و بعد از کمی صحبت کردن با خنده قطع کرد.

_چیشد؟!

 

 

_میگه آلا کچلم کرد برگشتیم…

 

 

از شدت خنده داشتم روی زمین ولو می شدم.

کمی که خندیدم ، زیپ کوله ام و باز کردم.

_ولش کن بیا یه قهوه بخوریم خستگی مون در بره…

 

 

فرهاد خوشحال گفت:

_وایی باور نمیشه دستت طلا واقعا بهش نیاز داشتم!

 

 

با خنده واسش قهوه ریختم و بهش دادم و واسه خودمم ریختم.

_ولی ارزشش و داره بنظرم ، محشره اینجا!

 

 

قهوه ام و مزه مزه کردم و اوهومی گفتم.

اونم دیگه چیزی نگفت و مشغول خوردن قهوه اش شد!

 

 

_همچین زوج قشنگ و عاشقی نمی خوان تا اینجا اومدن عکس یادگاری بگیرن؟!

 

 

 

 

با تعجب برگشتم و به مردی که دوربین به دست پشت سرمون بود، نگاه کردم.

خجالت زده لب زدم.

_ااا چیزه ما…

 

 

_بیا داداش بیا بگیر…

 

 

با تعجب به فرهاد نگاه کردم که شانه ای بالا انداخت و خندید.

مرد دوربینش و تنظیم کرد و یه عکس فوری گرفت.

_خببب… اینم عکستون!

محشر شده…

 

 

فرهاد عکس و گرفت و نگاهش کرد. بعدش پول عکاس و داد و کنارم نشست.

اینبار خیلی نزدیک بود.

درست به هم چسبیده بودیم!

_ببین چقد قشنگ شده…

 

 

دم عمیقی از بوی عطرش گرفتم و بدون نگاه کردن به عکس اهومی گفتم.

_این عکس پیش من میمونه…

 

 

معترض گفتم:

_ااا نه دیگه باشه واسه من!

 

 

فرهاد نوچی کرد و عکس و تو کیف پولش گذاشت.

_خیلی نامردی…میدونی؟!

 

 

_نامرد نیستم عاشقم!

 

 

زبونم بند اومد!

چی گفته بود؟ گفته بود عاشقه؟!

یعنی…یعنی منظورش من بودم؟!

فرهاد عاشق منه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
26 روز قبل

قاصدک جان چرا پارت گذاریا بهم ریخته خیلی بد شده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x