۲ دیدگاه

رمان ماهرو پارت 119

4.3
(130)

ه

ذوق زده گفتم:

_چ…چی؟!

عاشق شدی؟ عاشق کی؟

 

 

مشتاقانه منتظر بودم اسم منو بگه…

بگه عاشق تو شدم…

فرهاد دستی به پشت موهاش کشید و گفت:

_فک نکنم بشناسیش، عاشق ماهی گلی شدم!

البته من اینطوری صداش میکنم اسم اصلیش این نیست!

 

 

لبخند روی لبم خشک شد.

این صدای خورد شدن قلب من بود ؟!

بغض نشسته تو گلوم ثانیه به ثانیه داشت بزرگ تر میشد و اجازه نفس کشیدن بهم نمی داد.

_خوش بخت بشید!

 

 

فرهاد نگاه مرموزی انداخت و ممنونی گفت.

دلم گرفته بود.

دیگه مطمئن شدم من عاشق این مرد شدم!

 

 

اما چرا؟!

چرا باید فرهادم یکی دیگه رو دوست داشته باشه؟!

مثل اینکه تو سرنوشت من اینو نوشتن!

_دیگه کم‌کم بریم ؟!

 

 

_اره دیگه بریم…

اینجا خوب آنتن نمیده میخوام به ماهی گلی هم زنگ بزنم!

 

 

دلم گریه می خواست.

دلم میخواست اونقدر داد بزنم که صدام تپ کل کوه ها بپیچه…

 

 

جلوتر از فرهاد راه افتادم و توجه ای بهش نکردم که صدام کرد.

_ماهرو…

 

 

ایستادم،اما بر نگشتم!

اومد کنارم و همون‌طور که با هم راه می رفتیم، گفت:

_تو دختری بهتر میفهمی…

میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم ، یه ایده باحال مد نظر نداری تو؟!

 

 

چرا جون کندنم و نمی دید؟!

چرا چشمای قرمزم و که بزور کنترل میکردم نبارن و نمی دید؟!

_من چمی دونم اون چجوری دوست داره!

 

 

_اما سلیقه هاتون کپیه همه…

گفتم از تو کمک بگیرم!

 

 

دلم میخواست جیغ بزنم ساکت شو…

حرف نزن اما چیزی نگفتم.

_میدونی…

اصلا وقتی کنارشم همه چیز و فراموش می‌کنم!

انگار دنیا متوقف میشه و فقط منو اون می مونیم!

 

 

نتوستم…

موفق نشدم و قطره ای اشک روی گونه ام چکید.

اگه کلمه ای دیگه حرف میزدم بغضم می شکست.

سر به زیر به راهم ادامه می دادم که تیر آخر و به قلبم زد.

_خودمونیم ها…

خیلی دلم میخواد اون لب های قشنگش و ببوسم اما نجابتش اجازه نمیده!

 

 

با همون چشم های اشکی و صدایی که بخاطر بغض می لرزید سر بلند کردم.

با دیدن چشمام ، متعجب گفت:

_ماهرو…

 

 

نتونستم خودم و کنترل کنم و داد زدم.

_چیههه…

اصلا چرا این حرفا رو به من میگی ؟

به من چه ماهی گلیه تو کیه و چی دوست داره…

به من چه میخوای ببوسیش‌…

اصلا برو ببوسش به من چ…

 

 

با داغ شدن لبام، حرف تو دهنم ماسید.

 

 

 

عمیق و طولانی می بوسید‌.

همچون تشنه ای که به آب رسیده باشه…

 

 

کمی که گذشت، از شوک بیرون اومدم.

دستام و دور گردنش حلقه کردم و منم بوسیدم…

 

 

نفس که کم آوردیم، عقب کشید.

هنوز صورتم اشکی بود.

اما چشمای فرهاد می خندید.

اما من هنوز تو شوک بودم.

چرا اینطوری شده بود ؟!

تا همین چند دقیقه قبل داشت از عشقش به اون زن می گفت…

_فرهاد…

 

 

انگشتش و روی لبام گذاشت و گفت:

_هیششش…

ماهی گلی خودش اجازه داد وگرنه نمی بوسیدم!

 

 

متعجب بهش نگاه کردم.

یعنی منظورش از همه حرفاش من بودم؟!

یعنی…یعنی ماهی گلی که می گفت من بودم؟!

 

 

با سر انگشت اشکام و پاک کرد و جلو پام زانو زد.

_با من ازدواج می کنی ماهی گلی؟!

 

 

دیگه تهش بود.

کم مونده بود دهنم اندازه یه غار باز بشه…

فرهاد…

الان داشت به من پیشنهاد ازدواج می داد؟!

_فرهاد…

 

 

_من عاشقت شدم…

عاشق نجابت و پاکیت…

حاضری تا آخر عمر شریک غم و شادی هم بشیم؟!

 

 

قطره اشکی روی گونه ام چکید و خوشحال گفتم:

_ارهههه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
18 روز قبل

والا آی کیوی این ماهرو در حد حافظه ماهی هم نبود با این حساب فرهاد خوب اسمی روش گذاشته ماهی گلی
اما با این ضریب هوشی پایین چطور پزشکی خونده فقط مگه رانت و سهمیه داشته

خواننده رمان
پاسخ به  شیوا
18 روز قبل

دقیقا😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x