رمان ماهرو پارت 12

4.4
(74)

 

 

کمی از چای نوشیدم و چشم هایم را بستم. از خاله هم دلگیر و سرد بودم. شاید اگر او این پیشنهاد را نمی داد٬ فکر تصاحب ایلهان به ذهنم خطور نمی کرد.

 

و این مصیبت ها بر سرم خراب نمیشد. خاله کمی شونه ام را مالید.

 

– عزیزم چت شد یهو من نبودم؟ با شوهرت دعوا کردین؟!

 

پوزخندی زدم. شوهرم؟ امروز شاهد رابطه ی شوهرم با زنش بودم. چه رابطه ای داشتیم! پیچیده بود.

ایلهان لب به اعتراض گشود.

 

– مامااان… چی داری میگی؟

– ساکت ایلهان دارم با ماهرو صحبت می کنم.

 

ایلهان برای چه اعتراض می کرد؟ اگر حقیقت را می گفتم که بلای بزرگ تری سرش می امد. لبم را گزیدم و سر به زیر انداختم.

 

– نه خاله معدم بهم ریخته… یکم میسوزه! نگران نباش چیزی نشده…

 

و نگاهی به ایلهان انداختم که ایلهان متاسف سرش را پایین انداخت. چهره اش برایم عذاب آور بود! مخصوصا موهای ژولیده اش که به حتم فرشته به آن ها چنگ زده بود و نشانه ای از رابطه ی پر شورشان بود.

 

خاله دستی روی زانویم گذاشت و گفت:

 

– باید مراقب خودت باشی ماهرو! دقت کن که چی می خوری!

 

سرم را تکان دادم. چای را کامل خوردم و از جایم بلند شدم.

– من میرم اتاقم خاله جان! با من کاری نداری؟

– نه عزیزم.

 

و بدون حرف از کنار ایلهان گذشتم و به اتاقم رفتم. ماتم زده٬ روی تخت نشستم و به گل های قالیچه نگاه کردم.

 

 

 

شاید اشتباه کرده بودم! شاید نباید طمع می کردم… صدا های چندش فرشته در سرم اکو میشد. تنم از یاد آوری صدا هایشان به لرزه در آمده بود.

 

تقه ای به در خورد و باز شد. ایلهان وارد شد. اخم هایم را در هم کشیدم و روی رو به طرفی دیگر چرخاندم.

 

– ایلهان نمی خوام باهات حرف بزنم!

 

ایلهان شرمنده سرش را پایین انداخت و در را بست. جلوتر امد و کمی موهایش را مرتب کرد.

حرصم در امد. دستم مشت کردم و به هم فشردم.

 

– نشنیدی چی گفتم؟! الان اصلا دلم نمی خواد ببینمت!

– میدونم ماهرو ولی ما باید با هم حرف بزنیم!

 

در حالی که خیره در چشم هایش بودم گفتم:

– حرف برای تو که بزنی ولی من شنیدنی ها رو شنیدم.

 

از چشم هایش می توانستم ناراحتیش را بخوانم… اما مگر ناراحتیش می توانست حال مرا خوب کند؟! ضربه ای که به روحم خورده بود را چه؟

جلویپایم زانو زد و دستش را روی زانویم گذاشت.

 

– ماهرو… باور کن نمی دونستم خونه ای!

 

دستش را هول دادم و کمی بین خودم و او فاصله دادم.

– اما زنت خوب میدونست من خونه ام… میدونم از قصد کرد!

– می فهمی داری چی میگی؟ فرشته نمی دونست اصلا چرا باید همچین کاری کنه؟

 

از جایم بلند شدم و به طرف آیینه رفتم و گفتم:

 

– چون که می خواد منو بچزونه!

 

اونم اخم کرد و روی تخت من نشست. از داخل آیینه نگاهش کردم. تنها دفعه ای که روی تختمان نشسته بود. قلبم گرفت…

 

– ماهرو حواست باشه داری چی میگی! فرشته خط قرمز منه! اون همچین کاری نمی کنه…

 

 

 

 

اخم هایم در هم رفت. نگاهش کردم. حاضر نبود قبول کند که اشتباه از زنش بوده است. با حرص به سمتش رفتم. در را با انگشت اشاره نشان دادم و گفتم:

 

– پاشو برو بیرون! پاشو… واقعا نمی تونم تحمل کنم دیگه…

 

ایلهان با تعجب مرا نگاه کرد.

– چیشد یهو؟!

– زنت تو رو برداشته اورده وسط… وسط هال…

 

دستی به چشم هایم کشیدم. برایم سخت بود تا درباره اش صحبت کنم.

 

– وسط هال باهات رابطه برقرار کرده اونوقت میای اینجا برام چی میگی؟ نمیومدی که بهتر بود!

 

از جایش بر می خیزد و سعی می کند مرا آرام کند.

 

– ماهرو ما هیچکدوم نمیدونستیم واقعا معذرت می خوام… نمیدونستم…

 

وسط حرفش پریدم و گفتم:

– نمیدونستی که چی؟ که اذیت میشم؟ تو منو دوست نداری برات مهم نیست که چه غلطی می کنم….

 

آرام و با صدایی که لرزش داشت ادامه دادم.

– ولی من دوست دارم! ایلهان… تو میدونی که دوست دارم… داری شکنجم می کنی!

 

نفس عمیقی کشیدم و رویم را برگرداندم تا با دیدن چهره اش٬ اشک های حلقه زده در چشم هام پایین نریزد.

نفسم را حبس کردم. ایلهان آرام گفت:

 

– متاسفم… من و تو به هم نمی خوریم…

 

لب هایم را به هم فشردم. می دانستم که از نظر او ما بهم نمی خوریم…

پوزخندی زدم و گفتم:

 

– میدونم! البته بهتر بود میگفتی من بهت نمی خورم…

 

 

قبل از آنکه ایلهان حرفی بزند با خنده ی تلخ گفتم:

 

– منم امیدی به این ازدواج ندارم! توقعی هم ندارم که بخوای فرشته رو ول کنی…

 

به سر تا پایش نگاه کردم. شاید لیاقتش همان دختر بزک کرده و خوش اندام بود که دغدغه ای جز آنکه زیبا به نظر برسد نداشت.

دغدغه های من و فرشته زمین تا آسمان فرق می کرد. من در فکر کمک به بیمار ها بودم و آنکه پیشرفت کنم… او؟! هیچ…

 

ایلهان دست هاش را در جیب شلوارکش کرد. نگاهم کرد و گفت:

 

– ببین بحث رو به کجا کشیدی؟! من فقط اومدم که ازت معذرت خواهی کنم… بگم که هیچکدوممون خبر نداشتیم خونه ای! ولی شما زن ها همیشه از یه کاه کوه میسازید…

 

کاه بود؟ یا کوه؟ باز هم داشت حماقت می کرد. جالب بود… حوصله ی بحث را دیگر نداشتم. به سمت در رفتم و در را باز کردم و به خارج اشاره کردم.

 

– خیر پیش…

 

ایلهان نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش در را محکم بستم تا حرصم را رویش خالی کنم.

 

خودم را روی تخت انداختم و سرم را در بالشت فرو کردم و شروع به جیغ زدن کردم تا ناراحتیم کم تر شود و بالشت نقش صدا خفه کن را برایم ایفا می کرد.

 

از جایم بلند شدم و به در نگاه کردم.

 

– ایلهان تو چقدر خری که گول اون زنتو می خوری!!! چقدر عاشقی که چشماتو روی همه چی می بندی؟

 

چشم هایم را فشردم. با انکه حال درست حسابیی نداشتم ولی از جایم بلند شدم تا به بیمارستان بروم.

 

دلم نمی خواست فعلا زیر این سقف با فرشته و ایلهان باشم. فضای خانه برایم سنگین شده بود.

 

هوا حسابی تاریک بود. توی ماشین کنار خیابان نشسته بودم. دلم نمی خواست به خونه برگردم. خاله چند بار زنگ زده بود و منم تا توانستم بهانه های الکی اوردم. الان هم حتما به خواب رفته بود.

 

ساعت را چک کردم. دلم نمی خواست برخوردی با فرشته و ایلهان داشته باشم. مطمئن شدم که همه خوابند. وارد حیاط شدم و ماشینم را کنار ماشین مدل بالای ایلهان پارک کردم.

 

وارد خانه شدم و به اتاقم رفتم در را خواستم ببندم فرشته بین در ایستاد و با لبخند حرص درارش به من نگریست.

 

ضربان قلبم از حرص و عصبانیت بالا رفته بود. نگاهش کردم…

 

– امروز خوب شنیدی دیگه؟!

 

نفس هایم به سختی در می آمدند. کیفم از دستم به زمین افتاد.

نگاهم به موهایش افتاد… چقدر دلم می خواست بی پروا به سمتش حمله ور شم و دانه دانه ی موهایش را بکنم.

 

برای عقب روندن افکاری که در سرم مانور می دادن٬ چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.

فرشته خندید و گفت:

 

– چیشد آتیش گرفتی؟!

 

چشم هایم را باز کردم و با غضب نگاهش کردم.

– نه داشتم به بی حیاییت فکر می کردم.

 

دستی به بینیش کشید و گفت:

 

– بی حیا اونیه که روی زندگی یه نفر دیگه چتر باز کرده. ولی خب من بهت نشون میدم که چه اشتباهی کردی!

 

جلو امد و ارام ادامه داد:

– زیر گوش ایلهان می خونی که یکم بهت ترحم کنه؟! باهات بیاد پیش دوستات؟ نقش شوهرت رو بازی کنه؟

 

#ریز نگاهش کردم و گفتم:

 

– نقش شوهرم؟! اون شوهرمه!

– شوهر؟ نه عزیز من… اون حتی تو صورتتم نگاه نمی کنه! شوهر منه امروز که متوجه شدی؟

 

ارام سرش را نزدیک تر اورد و گفت:

 

– نکنه دلت بیشتر می خواد تا بهت ثابت شه؟!

 

معلوم بود که نمی خواستم. با حرص کمی هولش دادم و با حالتی که چندشم شده بود گفتم:

 

– به من نزدیک نشو حالم ازت بهم میخوره! تو یه مریضی… برو خودتو نشون بده احمق!

 

با خنده روی تختم نشستم و دستی روی تخت کشید. موهایش را کنار زد و گفت:

 

– خب خانوم دکتر مثل اینکه همه رو مریض میبینی خب جونم برات بگه کهههه….

 

خندید و نگاهم کرد.

– خانوم دکتر… یه زن سیریش که هم صنف شمام هست چسبیده به شوهرم! خانوم دکتر جونم برات بگه… اما شوهرم منو دوست داره از رابطمون هم راضیم…

 

مرموز خندید. شونه اش را کمی تکان داد… انگار من ایلهان بودم و برایم عشوه می ریخت و لوندی می کرد.

 

شاید هم ایلهان حق داشت… من بلد نبودم فرشته باشم!

 

– خانوم دکتر میگیری که چی میگم؟ رابطمون خیلی خوبه ایلهان خیلی هاته!

 

به طرفش رفتم از دستش گرفتم و بلندش کردم. دیگر داشت شورش را در می اورد. به طرف در هلش دادم و گفتم:

 

– گمشو برو بیرون… نمی خوام صداتو بشنوم! واسه همونه که ایلهان انقدر ازت شاکی میشه… مغز نداری… قبل از اینکه فکر کنی دهنتو باز می کنی و حرف میزنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x