رمان ماهرو پارت 122

4.1
(112)

 

 

فرهاد ترسیده هینی کشید و روی تخت نشست.

هنوز تو شوک بود.

کمی که به خودش اومد و منو دید، دستی به نشونه تهدید نشون داد و گفت:

_کارت تمومه ماهرو…

 

 

خندیدم و با خیز برداشتنش به سمتم، جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم که جلوی در بین بازوهاش اسیرم کرد.

_کجااا؟!

بدون تلافی میخوای بری؟

 

 

خودم و لوس کردم و گفتم:

_دلت میاد تلافی کنی؟!

ببین چقدر گناه دارم…

 

 

فرهاد نگاهی کرد و گفت:

_گول نمی خورم!

 

 

به تقلا افتادم که منو به سمت خودش برگردوند و تا اومدم اعتراض کنم ، لباش روی لبام نشست…

 

 

طولانی همو بوسیدیم و وقتی عقب کشید، سرم و زیر انداختم و به دکمه لباسش نگاه کردم که گفت:

_اینم تلافی کاری که کردی خانوم…

 

 

_فرهاد…داداشی…

 

 

با صدای آلا ترسیده هینی کشیدم و تا اومدم از بین بازوهاش بیرون بیام، دیر شد و آلا مارو تو بغل همدیگه دید.

 

 

یه تای ابروش و بالا انداخت و گفت:

_او مای گاد!

اینجا چه خبره؟!

 

 

با خجالت سرم و زیر انداختم و منتظر بودم فرهاد آلا رو دست به سر کنه اما با پیچیدن دستاش دور شونه هام، هینی کشیدم و بهش نگاه کردم.

 

 

اما اون با نیش باز رو به آلا گفت:

_مشکلیه عشقم… نامزدم اومده تا اتاقم ؟!

 

 

آلا جیغی کشید و گفت:

_وایییی شما دوتا با همین یعنی؟!

 

 

خجالت و کنار گذاشتم و دستم و بالا بردم و گفتم:

_فرهاد بهم پیشنهاد ازدواج داد…

 

 

تا به خودم اومدم، آلا محکم منو به آغوش کشید.

_واییی این خیلییی خوبهه…

زنداداشمم شدی هااا…

 

 

خندیدم و از آغوشش بیرون اومدم و خواستم بپرسم ماهان کجاست که با اومدنش منصرف شدم.

_چه خبره اینجا…

 

 

کمی استرس گرفته بودم.

از اینکه ماهان بفهمه و ناراحت یا عصبانی بشه‌‌…

_واییی ماهان فرهاد به ماهرو پیشنهاد ازدواج داده ، ماهرو هم قبول کرده…

حلقه اش و نیگاااا…

 

 

رنگ چشای ماهان تغییر کرد.

اما نمی فهمیدم‌.

عصبی شده یا خوشحال…

با استرس بهش نگاه کردم و زمزمه کردم.

_داداش بخدا من میخوا…

 

 

_آلا و ماهرو…

برید بیرون میخوام با فرهاد حرف بزنم.

 

 

با این حرفش،بند دلم پاره شد.

یعنی چی می خواست بگه…

با استرس از اتاق بیرون اومدیم و در و بستم.

_الان عصبانی شد؟!

وایی دعوا نکنن یه وقت!

 

آلا هم انگار استرس گرفته بود.

_والا منم نفهمیدم چی شد…

ایشالله که چیزی نمیشه!

 

 

حدود یه ربعی میشد که تو اتاق بودن.

با استرس پشت در اتاق قدم رو می رفتم‌.

الا هم یه گوشه نشسته بود.

با باز شدن در و بیرون اومدن ماهان تنها، آلا هینی کشید و گفت:

_کشتیش؟!

 

 

ماهان تک خنده ای کرد و گفت:

_دیوونه…

بیا برو ببین کشتمش یا نه…

 

 

آلا که تند وارد اتاق شد، ماهان به سمتم اومد و گفت:

_ماهرو…

 

 

_ماهان بخدا میخواستم بهت بگ…

 

 

_چرا توضیح میدی خواهر من؟!

ماشاالله از منم بهتر می فهمی…

انتخابت هم خیلی خوبه…

من فرهاد و اندازه چشام میشناسم.

ازش مطمئنم و حکم برادر و هم واسم داره…

اما تو مطمئنی که پشیمون نمیشی؟!

من باهاش صحبت کردم این پسر نیتش جدیه…

دو روز دیگه نیای بگی بخاطر فراموش کردن ایلهان قبول کردم و…

 

 

بین حرفش پریدم.

_داداش…

من تا حالا کور بودم و نمی‌دیدم…

من…من اصلا عاشق ایلهان نبودم اما به خودم تحمیل کرده بودم که هستم!.

من… راستش منم فرهاد و…

 

 

_دوسش داری؟!

 

 

سری به معنای آره تکون دادم که به آغوشم کشید و گفت:

_پس خوشبخت بشی خواهری…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x