۶ دیدگاه

رمان ماهرو پارت 126

4
(99)

 

 

 

سریع تاکسی خبر کردم و پاکتارو برداشتم و از خونه بیرون زدم.
سوار که شدم ، به ماهان زنگ زدم.
_سلام داداش خوبی؟!

_سلام قربونت جان؟!

_فرهاد پیشته؟!

_الان نه…

_اونجاست ینی دیگه؟

_اره…

_باشه بهش چیزی نگی خدافظ…

حتی منتظر خداحافظیش هم نموندم و قطع کردم.
ادرس خونه فرهاد و به راننده دادم.
کلید یدک خونه اش و که بهم داده بود،از داخل کیفم در آوردم و با رسیدن، سریع کرایه رو حساب کردم و وارد خونه اش شدم.

تند تند مشغول تزئین کردن و باد کردن بادکنک ها شدم.
رز های قرمزی که گرفتم و روی میز مد نظرم پر پر کردم که زنگ در به صدا در اومد.

کیک و آورده بودن.
سریع کارتم و برداشتم و رفتم بیرون.
کیک و گرفتم و پولش و حساب کردم و برگشتم.
وقت کمی داشتم.
کیک و هم روی میز گذاشتم.

پاکت کادوپیچ شده سویشرت و روی میز گذاشتم و جعبه کوچیک انگشتری و که واسش گرفته بودم و هم گذاشتم.

#ماهرو
#پارت_572

لازانیا هم سریع حاضر کردم و وقتی کارم تموم شد، نفس راحتی کشیدم و پاکت لباسام و برداشتم و به اتاق فرهاد رفتم.
همیشه مرتب بود‌.

لباسم تاپ و دامن عروسکی بود.
کوتاهی دامنش معذبم می‌کرد اما به خودم تشر زدم‌.
_فرهاد شوهرته!

دست از تعلل برداشتم و سریع لباس و پوشیدم.
کیف لوازم آرایشی که جدید گرفته بودم و برداشتم و جلوی آینه رفتم.

به سختی خط چشم بلندی کشیدم که چشمام و کشیده و قشنگ تر کرد.
با ریمل و رژ قرمز، آرایشم و تکمیل کردم.

با دیدن ساعت برگام ریخت.
هشت شده بود.

سریع به حال رفتم و وقتی مطمئن شدم همه چیز اوکی شده، صدام و صاف کردم و شماره فرهاد و گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد.
_ماهان هنوز اینجاست نگران نباش…

خندم گرفته بود اما خودم و کنترل کردم.
مثلا با صدای آروم و ترسیده گفتم:
_ف… فرهاد یه نفر… اینجاست!

فرهاد ترسیده گفت:
_چی؟!
کی اونجاست؟!
اصلا تو کجایی؟!

_م…من اومدم خونه تو حاضر شم.
اما…اما ین نفر تو خونه اس…
تروخدا خودت و برسون دارم میمیرم از ترس!

#ماهرو
#پارت_573

از شدت خنده در مرز انفجار بودم.
دیگه نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم و سریع قطع کردم.

یه دل سیر که خندیدم، جلوی آینه رفتم و لباسم و مرتب کردم!
میدونستم زود می رسه اونم الان که طفلی و سکته دادم.
چراغارو خاموش کردم و شمع های روی میز و روشن کردم.

گوشیم و هم آماده باش یه جای ساکن گذاشتم.
تند تند از پنجره سرک می کشیدم که ببینم کی می رسه…
با دیدن ماشینش که با سرعت جلوی در خونه نگه داشت و بدون پارک کردن پیاده شد و به طرف خونه دویید!

با خنده سریع گوشیم و رو حالت ضبط گذاشتم و کنترل ضبط آهنگ و دستم گرفتم.
خونه تو تاریکی مطلق بود.

جایی که ایستاده بودم و میز کیک کنار بود و از در که تو میومدی دیده نمیشد!
در ست کنار میز کیک ایستاده بودم.
و شمعهای کیک نور قشنگی و انداخته بود.

سریع کلید تو قفل در چرخید و به ثانیه نکشید صدای ترسیده فرهاد.
_ماهرو…

کنترل و به سمت ضبط آماده باش گرفتم.
دوباره صداش بلند تر اومد.
_ماهرو هستی؟!

باخنده یهویی دکمه پلی و زدم و آهنگ happy birthday پخش شد.
لامپ کنارم وهم روشن کردم و روبه روی چهره وا رفته فرهاد با خنده جلو رفتم و توآغوشش خزیدم.
_تولدت مبارک مرد من!

#ماهرو
#پارت_574

همون‌طور تو آغوشش موندم.
اما اون هنوز تو شوک بود.
با صدای آرومی در گوشش گفتم:
_نمی خوای بغلم کنی؟!

_ها…؟

خندیدم و محکم تر بغلش کردم که به خودش اومد و دستاش دورم حلقه شد.
_مرسی خانومم…
اما زهره ترکم کردی که!

خندیدم و از آغوشش بیرون اومدم.
_گفتم خسته و ناراحتی یکم آدرانیل خونت بیاد بالا…
بازم تولدت مبارک عشقم!

خم شد و عمیق پیشونیم و بوسید.
_مرسی دورت بگردم!

با خنده دستش و کشیدم و به طرف میز بردم.
_حارا نوبت کیکه…
من تو تولدا بیشتر از همه عاشق فوت کردن شمعم!

فرهاد با خنده باهام همراه شد.
_تو می دونستی تولدمه و الکی دست به سرم می کردی ؟!

_اوهوم…
خواستم درجه حسادت و امتحان کنم که دیدم بعلهههه اقا به داداشمم حسودی میکنه وای به حال مرد دیگه ای…

_وا غیرتا؟!
دیگه چی…

خندید بلندی کردم و گفتم:
_بدووو شمع ها داره آب میشه هااا…

#ماهرو
#پارت_575

 

فرهاد باخنده کنار کیک ایستاد و نگاهی به شمع روی کیک که عدد ۳۹ و نشون میداد کرد.
خم شد و تا خواست فوت کنه،هینی کشیدم.
_صبر کنننن…
اول ارزو…

چیزی نگفت و با خنده چشماش و بست و بعد از چند ثانیه با خنده باز کرد و شمع و فوت کرد.

ایستاده و به طرفم برگشت.
دوباره به آغوشش خزیدم و ازش که جدا شدم، دستاش و دور کمرم حلقه کرد.
_ممنون بابت سورپرایزت!

لبخندی زدم وگفتم:
_توعم ممنون بابت بودنت!
تولدت مبارک مرد من…

تو چشم های نافذش خیره شدم که سرش کم کم پایین اومد.
ضربان قلبم روی هزار بود.
من این مرد و با تمام وجود دوست داشتم.
_دوست دارم.

تره ای از موهام و که روی صورتم بود کنار زد و گفت:
_من خیلی بیشتر…

با نشستن لب هاش روی لب هام، حس شیرینی سرارسر وجودم و گرفت.

دستام و دور گردنش حلقه کردم و باهاش همراه شدم.
بعد از چند دقیقه بوسیدن، نفس کم آوردیم و عقب کشیدیم.
با خجالت لب زدم.
_شام بخوریم؟!

ازش جدا شدم و خواستم به طرف آشپزخونه برم که با یه حرکت، دستم و کشید و گفت:
_شام من همینه…

و دوباره لب های گرمش بود که پذیرای لب هام شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
20 ساعت قبل

میگم کی طلاق گرفت این ما که خبر نشدیم

خواننده رمان
پاسخ به  یاس ابی
19 ساعت قبل

بعد از سقط بچه

یاس ابی
پاسخ به  خواننده رمان
17 ساعت قبل

میبینی موزی هیچی نگفت فقط از خوردن وخوابیدنش میگفت 🤣

خواننده رمان
پاسخ به  یاس ابی
15 ساعت قبل

دخترای رمانا اولش همه توسری خورن تحقیر میش بعدش یهویی ورق برمیگرده میش ملکه پسره😂😂😂😂

یاس ابی
پاسخ به  خواننده رمان
15 ساعت قبل

🤣 🤣 🤣

خواننده رمان
15 ساعت قبل

قاصدک خانم لطفا اهو و نیما رو امشب بذار

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x