رمان ماهرو پارت 13

4.4
(70)

 

 

 

دستش را از دستم در اورد و رو به رویم ایستاد. دیگر از دیدن چهره اش حالم بهم می خورد! چرا مجبور بودم در یک خانه زندگی کنم؟ اگر می رفتم خانه ی دیگری حتی هفته ای یک بار هم ایلهان را نمی دیدم…

 

با حرص به شانه ام ضربه زد و گفت:

 

– تو فقط هارت و پورت تو خالیی… ایلهان میاد پیش تو از من گلایه می کنه؟ خوب دروغ سر هم می کنی!

 

دروغی نگفته بودم… ایلهان یک بار سر بسته به من گفته بود.

چشم چرخاندم و کلافه گفتم:

 

– باشه تو خوبی من دروغ میگم… برو بیرون روانی… من مثل تو بیکار نیستم… سرکار بودم خستم فردام باید برم سرکار! به بیرون هلش دادم و در را بستم و قفل کردم.

 

چشم هایم را بستم. قلبم تند تند میزد و حسابی از عصبانیت بدنم می لرزید.

فرشته از حرصش لگدی به در من زد و گفت:

 

– دختره ی کثافت… آدمت می کنم!

 

جوابش را ندادم. واقعا از کنترل خارج شده بود. دستی به پیشانیم کشیدم.

باید در اولین فرصت با ایلهان راجب فرشته حرف میزدم.

 

این وضعیت کاملا غیر قابل تحمل شده بود.

به خودم در آیینه نگاه کردم. چهره ی خسته و ناراحتم ده سال پیر تر از قبل نشانم میداد. خندیدم…

 

– اینم از ثمرات ازدواج با ایلهان و سر و کله زدن با فرشته!

 

باید فکری به حال این اوضاع می کردم. حسابی از این وضعیت خسته شده بودم.

لباس هایم را عوض کردم و دوشی گرفتم…

نیاز به استراحت داشتم و روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.

 

 

دستش را از دستم در اورد و رو به رویم ایستاد. دیگر از دیدن چهره اش حالم بهم می خورد! چرا مجبور بودم در یک خانه زندگی کنم؟ اگر می رفتم خانه ی دیگری حتی هفته ای یک بار هم ایلهان را نمی دیدم…

 

با حرص به شانه ام ضربه زد و گفت:

 

– تو فقط هارت و پورت تو خالیی… ایلهان میاد پیش تو از من گلایه می کنه؟ خوب دروغ سر هم می کنی!

 

دروغی نگفته بودم… ایلهان یک بار سر بسته به من گفته بود.

چشم چرخاندم و کلافه گفتم:

 

– باشه تو خوبی من دروغ میگم… برو بیرون روانی… من مثل تو بیکار نیستم… سرکار بودم خستم فردام باید برم سرکار! به بیرون هلش دادم و در را بستم و قفل کردم.

 

چشم هایم را بستم. قلبم تند تند میزد و حسابی از عصبانیت بدنم می لرزید.

فرشته از حرصش لگدی به در من زد و گفت:

 

– دختره ی کثافت… آدمت می کنم!

 

جوابش را ندادم. واقعا از کنترل خارج شده بود. دستی به پیشانیم کشیدم.

باید در اولین فرصت با ایلهان راجب فرشته حرف میزدم.

 

این وضعیت کاملا غیر قابل تحمل شده بود.

به خودم در آیینه نگاه کردم. چهره ی خسته و ناراحتم ده سال پیر تر از قبل نشانم میداد. خندیدم…

 

– اینم از ثمرات ازدواج با ایلهان و سر و کله زدن با فرشته!

 

باید فکری به حال این اوضاع می کردم. حسابی از این وضعیت خسته شده بودم.

لباس هایم را عوض کردم و دوشی گرفتم…

نیاز به استراحت داشتم و روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.

 

 

کیفم را روی دستم انداختم و وارد شرکت شدم. سوار آسانسور شدم. در طبقه ی مورد نظر پیاده شدم.

رو به روی منشی ایستادم و گفتم:

 

– می خوام آقای ایلهان محمدی رو ببینم.

 

منشی نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت:

– خیر اخر وقته و ایشون دیگه کسی رو قبول نمی کنن!

 

اخمی در صورتم نشست.

– زنگ بزن بگو همسرش اومده! حتما اجازه میده…

 

منشی خندید و در حالی که چیزی تایپ می کرد گفت:

 

– اگه تو همسرشونی پس منم خواهرشونم! من خانمشون رو دیدم…

– باشه!

 

و بی اهمیت به سمت دفترش رفتم و در را باز کنم. منشی که انتظار نداشت پشت میزش با تعجب من را نگاه کرد. سریع از جا پا شد و به سمت من آمد.

ایلهان که عینک روی صورتش بود و چشمش به کامپیوترش بود؛ به من خیره شد و با تعجب گفت:

 

– ماهرو؟

 

منشی آب دهنش را قورت داد.

– من به ایشون گفتم اخر وقته… ولی ایشون گفتن همسرتونن منم گفتم…

 

ایلهان میان حرفش پرید و گفت:

– موردی نداره! برو بیرون…

 

منشی با تعجب ابرویی بالا انداخت به من نگاه کرد. رویم را ازش گرفتم. دخترک دیوانه٬ گویا خودش رئیس اینجا بود.

 

ایلهان سمتم امد و منشی هم با بیرون رفتن در را بست.

ایلهان به مبل اشاره کرد و گفت:

 

– بفرما… چیشده اومدی اینجا؟ الان که میومدم خونه!

 

روی مبل نشستم. خندیدم و گفتم:

– با وجود فرشته اصن میشه با هم تو اون خونه صحبت کنیم؟

 

 

 

ایلهان سرش را تکان داد. معلوم بود که از حرف من به فرشته خوشحال نشده بود.

رو به رویم نشست و گفت:

 

– خب میشنوم!

– دیشب که خونه اومدم فرشته اومد…

 

 

با تعجب ابرو هایش را بالا انداخت. به پشتی مبلش تکیه داد و گفت:

– خب؟

 

کیفم را کنارم گذاشتم و نگاهش کردم.

– میدونم من زن دوم تو هستم…

 

خواستم ادامه بدم که ایلهان به بیرون اشاره زد و دستش را به نشانه آرام تر صحبت کن تکان داد.

چشم هایم را بستم. ارام تر گفتم:

 

– فرشته حق داره از من بدش بیاد! ولی دیگه آرامش رو از من گرفته… ازت خواهش می کنم که بشین باهاش حرف بزن و بخواه که انقدر به من گیر نده! منم تا یه جایی ظرفیت دارم… با این کارا که بیاد باهات جلو چشمم….

 

ادامه ی حرفم را خوردم و نگاهم را به زمین دوختم. با یاد اوری ان صداها لرزی به بدنم نشست و بلافاصله گفتم:

 

– و اومدنش و تعریف کردنش برای من٬ فقط داره هیزم این آتیش رو بیشتر می کنه… دودش هم فقط به چشم ما سه نفر میره!

 

ایلهان دستی به فکش کشید و همچنان خیره به من نگاه می کرد.

کمی خودم را جلو کشیدم و با دوست داشتنی که از نگاهم بیداد می کرد؛ گفتم:

 

– من نمی خوام تو اذیت بشی… این وسط تو بیشترین ضربه رو میبینی و من اصلا دلم نمی خواد!

 

گویا نگاه عاشقانه ام به ایلهان معذبش کرد که از جا بلند شد و دستی به موهایش کشید. سرش را تکان داد.

 

– نگران نباش باهاش صحبت می کنم. این وضعیت کم کم اوکی میشه! همه چی درست میشه برای هممون.

 

 

با حرفش دلشوره ای به دلم انداخت. نگران نگاهش کردم. نکند فکر طلاق مرا در سرش دارد؟

حس می کردم قلبم در دهانم می کوبد. ارام و با صدایی لرزون گفتم:

 

– یعنی چی؟

 

ایلهان به سمتم برگشت و گفت:

– چیز خاصی نیست. پاشو بریم.

 

و کیف و کتش را از روی میز برداشت و به سمت در رفت. من مسخ شده نگاهش می کردم که قبل از آنکه به در برسد. در با چند تقه ای که قبلش خورد باز شد.

 

منشی داخل آمد. نگاهی بین ما انداخت که من بلند شدم و کنار ایلهان ایستادم.

منشی رو به ایلهان گفت:

 

– آقای دارا اومدن و می خوان شما رو ببینن.

 

و کنار رفت که من مردی بلند قدی را که به طرفمان می امد؛ دیدم. موهای بلندش را پشتش بسته بود.

با لبخندی سلام بلند بالایی داد و احوال ایلهان را پرسید.

 

در نهایت نگاهش را روی من قفل کرد و به ایلهان گفت:

 

– خانم رو معرفی نمی کنین؟

 

قبل ایلهان پیش دستی کردم و گفتم:

– من ماهرو سمایی هستم. همسر ایلهان!

 

ابرو های منشی پرید و با تعجب به من و ایلهانی که از حرص قرمز شده بود نگاه کرد.

راد هم با لبخند گفت:

 

– منم سرمایه گزار و شریک جدید ایلهانم و مهراد دارا هستم. خوشبختم از دیدارتون.

– منم همینطور آقای سرمایه گزار دارا…

 

دارا از حرف من بلند خندید. ایلهان پرسید:

– چیشد دوباره برگشتین؟

– عینکم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم.

 

ایلهان کنار رفت و دارا هم داخل رفت و عینکش را برداشت. تمام مدت ایلهان به من چشم غره می رفت. اما من مست خوشحالی که به عنوان همسر رسمیش خودم را معرفی کرده بودم و او نمی توانست انکارش کند.

 

 

دارا به طرفمان امد و به ایلهان گفت:

 

– قرار شام فردا شب سر جاشه دیگه؟!

– بله صد در صد میام!

– خوبه فقط حتما همسرتون هم بیارید.

 

چشم های من به حتم از خوشحالی برق می زدند. ایلهان شوکه به دارا نگاه کرد و گفت:

 

– همسرم ماهرو رو؟

 

دارا خنده ی آرامی کرد و گفت:

– مگه خانمی غیر از ماهرو هم دارید؟!

 

دارا بدون منظور جوک را پرانده بود. اما نمی دانست که در اصل حقیقتی را در صورت من و ایلهان کوبانده بود.

ایلهان که کلافه شده بود سری تکان داد و گفت:

 

-ن… نه… درسته… اما فکر کنم ماهرو فردا شیفت داره… مگه نه عزیزم؟!

 

قلبم به تپش افتاد. برای اولین بار با من مانند همسرش رفتار کرده بود و برای اولین بار به من عزیزم گفته بود.

چقدر ساده به همین لفظ های الکی که می دانستم از روی اجبار بود؛ دل بسته بودم.

 

عمرا اگر این فرصت را برای کنار ایلهان بودن از دست می دادم! به هیچ وجه…

فرصت خوبیم بود تا تلافی کاری که فرشته با من کرده بود رو در می اوردم.

 

نگاهی به ایلهان کردم و گفتم:

 

– نه عزیزم… من شیفتم دوباره عوض شده…

 

و رو به اقای دارا گفتم:

– ممنون از دعوتتون حتما همراه ایلهان میام…

 

و سپس با دارا خداحافظی کردیم. دارا رفت و ایلهان با نگاهی سرزنش گر گفت:

 

– چرا این کارو کردی؟ مگه وضعیتمون رو نمیدونی؟

 

سرم رو تکان دادم و گفتم:

– اتفاقیه که پیش اومده. نگران نباش… من نمیدونستم می خواد من رو هم دعوت کنه اگه نمی اومدم فکر می کرد رابطه ی خوبی نداریم و این برای تو بدتر میشد! من به فکر توام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x