با صدای در برگشتم و به ایلهان نگاه کردم. پشتش به من و دست هایش به دستگیره بود. دوستش داشتم؟! نه… دیوانه وار عاشقش بودم؛ دقیقا از همان زمانی که سنی نداشتم. چقدر در آن کت شلوار خوش دوخت مشکی جذاب شده بود.
با سر و شونه ای افتاده به سمتم برگشت. راضی نبود! راضی نبود از اینکه من به عقدش در آمده بودم. نارضایتی کاملا از رفتارش هویدا بود. اما قلب من که این چیز ها سرش نمیشد؛ دیوانه وار از شوق و خوشحالی به قفسه ی سینم می کوبید.
جلو اومد و با دست لرزون شنلم را باز کرد. نفس عمیقی دم داد و مردد دستش را روی بازویم کشید. اگر همان لحظه قلبم منفجر نشد٬ حکمت خدا بود. با فشاری که با دستش به بازویم داد و همزمان پلک هایش را بست؛ به خودم آمدم. یک قدم به عقب رفت و به من پشت کرد با حرص گفت:
– لعنتی!! لعنتی… من اینجا چیکار میکنم؟!
و سریع برگشت و به من نگاه کرد.
– اونم کنار تو؟! وای خدایا این چه امتحانیه داری از من میگیری؟
یک قدم جلو رفتم و نگاهش کردم.
– ایلهان؟
سمت دیگه ای رو نگاه کرد. دوباره صداش زدم و دوباره جواب نداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– آخه مشکلت چیه؟! ما الان زن و شوهریم…
در یک آن سرش به طرفم چرخید و تیز نگاهم کرد. ارام دستش را روی تور عروسیم گذاشت و در یک لحظه تور را محکم از سرم کشید. همزمان با کشیده شدن تور موهایم که با گیره بهش وصل شده بودند٬ کشیده شدند. جیغ ارومی کشیدم و دستم را روی سرم گذاشتم.
با حرص و صدای گرفته گفت:
– مشکلم چیه؟! مشکلم اینه که من زن دارم… عاشقشم!! عاشق… میفهمی؟
می دانستم… کاملا هم به حسش واقف بودم. اصلا همه این حقیقت را می دانستند که ایلهان عاشق زنش هست!
لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. به هیچ وجه دوست نداشتم امشب که شب زفافم هست و در هجله ام اسم زنش را بشنوم. کاش ایلهان اینقدر وابسته به زنش٬ فرشته نبود.
دورم چرخید و مماس به تنم٬ پشت سرم ایستاد. چشم هایم را بستم. نمی خواستم شبی که به آرزوم رسیده بودم را زهرمار کنم پس سعی کردم حرفای چند لحظه پیشش را نشنیده بگیرم.
اما زهی خیال باطل…
– الان… به جای تو باید فرشته اینجا می بود! میدونی چیه؟ برعکس تو اون واقعا زیباست. تنش بوی گل میده… حتی الان با فکرش هم می تونه من رو تحریک کنه.
امشب قصد کشتن من را کرده بود؟ یا هم غرور لعنتیم را نشانه گرفته بود؟ به دامن لباس عروسم چنگ میزنم و دست هایم را مشت می کنم. نباید گریه کنم.
نفس های گرمش مرتب به گردنم می خورد. سرش را خم کرد و لبش را روی گردنم گذاشت.
داشت با من چه می کرد؟ تحقیرم می کرد و حالا…
چشم هایم را بستم و خودم را غرق در حس بوسه ی ایلهان کردم. گرچه اصلا شباهتی به بوسه نداشت. فقط لبش را روی گردنم نگه داشته بود.
عقب کشید و دستش را جای بوسه گذاشت. با پوزخندی که فقط صداش را شنیدم گفت:
– تو حتی با این همه آرایش هم یک ذره شبیه فرشته نمیشی!
این را هم می دانستم. اما باید تو سرم میزد؟
دلخور به زمین نگاه کردم و با لب های لرزانم گفتم:
– ایلهان لطفا بسه! امشب شب زفافمونه… من نمی خوام خراب بشه.
چند لحظه ی کوتاه حرفی ازش نشنیدم. فقط در یک لحظه دستش را روی زیپ لباس عروسی حس کردم و تا به خودم بیایم لباس عروس از تنم تقریبا افتاده بود.
حالا فقط با لباس زیر در مقابل ایلهان ایستاده بودم.
آمد و رو به رویم ایستاد. سر تا پایم را بر انداز کرد. از شرم و خجالت بدنم به لرزه در آمده بود. دستم را روی چاک سینه ام گذاشتم تا بپوشانم.
با لحن کنایه دار گفت:
– خانوم دکتر کاش حداقل برای عروسیت لاغر می کردی! برای شب زفافت…
روی شب زفاف تاکید داشت.
به بدنم نگاه کردم. چاق بودم؟ قطعا به لاغری و خوش اندامی فرشته نبودم ولی…
ایلهان با من چه کرده بود؟ خودم هم داشتم خودم را با فرشته مقایسه می کردم.
– ببین حتی الان تو٬ توی شب زفافت جلوی روی من لخت وایسادی اما حتی یک ذره ام نمی تونی تحریکم کنی خانوم دکتر…
این بار با خانوم دکتر گفتنش مسخره ام کرد. نه… امشب ایلهان آمده بود که فقط و فقط خوردم کند. همین و بس….
قبل از اینکه حرف بزنم جلو آمد و دستش را نزدیک تنم نگه داشت و با حرص گفت:
– حتی از این که دستم بهت بخوره حالم بهم می خوره… منزجرم می کنه!!
دستش رو مشت کرد و پایین اورد. قلبی که تا چند دقیقه قبل از خوشی در حال ترکیدن بود٬ الان داشت خورد میشد… من چطور باید تیکه هایش را پیدا می کردم؟
خیره به چشم هایش پلک نمیزدم تا اشک های جمع شده در چشم هایم سرازیر نشوند.
لبم را گاز می گیرم و اروم میگم:
– چرا؟
عقب رفت و چرخی دور خودش زد؛ چنگ محکمی به موهایش زد…
– چرا؟!
بلند فریاد زد.
– چون خواهرمی… چون ناموسمی!!! من نمی تونم شب زفافم رو با کسی باشم که به چشم خواهرم می بینمش!! من نمی تونم با خواهرم بخوابم لعنتی… نمی تونم!!
رویم خم شد و با دست چونم را گرفت و مجبورم کرد در چشم هایش نگاه کنم. با بی رحمی تمام گفت:
– چون در حد من نیستی! درسته خانوم دکتر شدی… ولی هنوز برای من دخترخاله ی روستایی منی که با خواهر برام فرقی نداشت.
چونم لرزید. نفس هایم منقطع شده بودند.
– چرا تحقیرت می کنم؟ چون لایقشی! میدونی چقدر امشب فرشته تحقیر شد؟ چقدر ناراحت شد؟ همه این ها تقصیر توعه… فهمیدی؟ کسی که لیاقتش تحقیر شدنه تویی٬ نه فرشته!
صورتم را از تو چنگش در اوردم و گفتم:
– تنها گناهی که این وسط کردم این بود که از بچگی عاشقت شدم. وگرنه چه تقصیری؟! نکنه نازا بودن و یا ناقص بودن زنت تقصیر منه؟
سریع با پشت دست تو دهنم کوبید. شدت ضربه آنقدر نبود که لبم زخم شه ولی درد داشت. دستم را روی لبم گذاشتم و چشم هایم را بستم.
زدنش هم دلنشین بود… کاملا عقلم را از دست داده بودم.
با لحنی کاملا عصبی غرید.
– تو حق نداری راجب زن من حرف بزنی! چه برسه اینجوری بهش توهین کنی… غلط می کنی اینجوری حرف میزنی راجب فرشته.
با دست گردنم را محکم گرفت و فشار آرامی به گردنم داد.
– یکبار دیگه… فقط یکبار دیگه ببینم راجب فرشته حرف میزنی…
سرش را پایین تر اورد و با لحن اروم و ترسناکی گفت:
– من می دونم و تو! مطمئن باش عاقبت خوبی برات نداره… فهمیدی؟
عکس العملی که از من ندید بلند تر فریاد زد.
– با توام… فهمیدی یا نه؟!
ترسیده از صدای بلندش٬ سرم را تکون دادم که خیالش راحت شد و ولم کرد.
عالی بود 😍
مرسی قاصدک جون ❤️ 😘
فقط روند پارت گذاری چطوریه؟
سلام عزیزم
فعلا ۲ روز در هفته میزارم