بالاخره بعد از چند دقیقه امد.
_چایی میخوای؟!
بهش نگاه کردم و گفتم:
_اگه هست که اره…
سری تکون داد و به اشپزخانه رفت.
به پشت سرش نگاه کردم.
رفتار های ماهرو و فرشته ذره ای به هم شبیه نبود.
شاید اگه کس دیگه ای میبود، عاشق خلق و خوی ماهرو میشد و جذبش میشد، اما من عاشق فرشته بودم!
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
ماهرو با لیوانی چایی امد و روی عسلی کنارم گذاشت و روی مبل دو نفره ای که نشسته بودم، نشست.
دم عمیقی گرفتم.
برای خودمم سوال بود، چطوری به اینجا اومده بودم!
واسه اینکه مثل صبح ضایع نشه، کمی از چاییم و نوشیدم و بلند شدم.
_کجا میری؟!
به طرف ماهرو برگشتم و گفتم:
_فرشته منتظرمه، باید برم.
خدافظ…
ماهرو تنها یه تکان دادن سرش اکتفا کرد.
از خانه بیرون امدم و به خانه خودمان رفتم.
وارد خانه شدم که دیدم، فرشته روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون است.
به طرفش رفتم و بوسه ای روی سرش زدم.
_برو ماهرویی که تا الان پیشش بودی و بوس کن!
نفس عمیقی کشیدم.
همیشه بد بین بود.
همیشه فاز منفی میزد.
_فرشته خانومم…
میون حرفم پرید گفت:
_من دیگه خانومت نیستم!
امشبم همینجا میخوابی…
*ماهرو*
صبحانه که خوردیم ، هر کدام سراغ کار خود رفتیم.
من بیمارستان و ماهان پی کار خودش…
بالاخره به بیمارستان رسیدم و بعد از پارک، وارد شدم.
ده دقیقه زودتر رسیده بودم که به خاطر نزدیکی خانه به بیمارستان بود.
لباس پوشیدم و داخل اتاق نشسته بودم.
ناگهان یاد اون خون افتادم.
حس کنجکاوی بلندم کرد.
دستمال و برداشتم و از اتاق بیرون رفتم و به طرف آزمایشگاه به راه افتادم.
وارد شدم و با دیدن احسانی که با ان عینک خنده دارش، پشت صندلی نشسته و مشغول بررسی چیزی بود، صداش زدم.
_اقای احسانی؟!
به طرفم برگشت و با دیدنم بلند شد.
_بهه سلام خانوم دکتر مهربون…
لبخندی زدم و گفتم:
_مزاحم کارتون نمیشم، شیفت خودمم چند دقیقه دیگه شروع میشه…
فقط من یه دستمال خونی دارم ، میخوام اطلاعاتش و در بیارین واسم اگه زحمتی نمیشه!
احسانی مثل همیشه خوش رو گفت:
_زحمت چی، چشم من انجام میدم بهتون خبر میدم.
باهاش خداحافظی کردم و به اتاقم برگشتم.
و دوباره روز کاری ام شروع شد…
* یک هفته بعد *
همه چیز مثل قبل شده بود.
ماهرو شده بود همان ماهرو قبل.ماهرویی که مثل خواهرم میدیدمش…
هر روز کارم که تمام میشد، به خانه اش میرفتم و بعد از ساعتی ماندن، پیش فرشته برمیگشتم.
اما این اواخر فرشته خیلی بیخیال شده بود و این تغییر و مدیون رفتن ماهرو بودم!
وارد خانه شدم که بوی قرمه سبزی ماهرو همه جا و پر کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
ماهان نشسته بود و ماهرو در حال اشپزی بود.
_اوممم چه بوهای خوبی…
سلام به اهل خونه!
هر دو جوابم و دادند.
و ماهرو گفت:
_خوش اومدی…
بیا بشین الان میز و میچینم!
سری تکان دادم و به طرف سرویس رفتم تا دست و صورتم و بشورم.
ناهارمان را خوردیم و هر سه جلوی تی وی نشسته و مشغول فیلم دیدن بودیم.
ماهان، همان اول خسته بود و خوابش برد.
ماهرو هم کمی بعد به اتاقش رفت.
منم کم کم بدنم کرخت شد و نفهمیدم کی خوابم برد!
کش و قوسی به بدنم دادم و با گردن دردی شدید حاصل از خوابیدن رو مبل بلند شدم.
با تعجب به پذیرایی تاریک نگاه کردم.
یکهو ویندوزم بالا اومد.
سری ساعت و نگاه کردم.
۲۱:۵۰ بود.
بهتر بود بگم ساعت ده شب شده بود و من هنوز خانه نرفته بودم.
به طرف ماهان برگشتم که دیدم اونم هنوز خوابه، سری کلید ماشین و برداشتم و تند از خانه بیرون رفتم.
گوشیم و روشن کردم.
دو تماس بی پاسخ از فرشته…
لعنتی به خودم فرستادم و باهاش تماس گرفتم.
چند تا بوق خورد و جواب نداد.
دوباره تماس گرفتم.
بازم جواب نداد.
عصبی گوشی و رو صندلی شاگرد پرت کردم.
پام و روی پدال گاز فشردم.
از شانس بدم ، به ترافیک خوردم.
بالاخره به هر مشقتی بود، رسیدم.
سری ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
ساعت ۲۲:۳۰ شده بود.
سری وارد خانه شدم.
برق های خاموش، نشان از این میداد که خوابیده بودند.