رمان ماهرو پارت ۴

4.4
(69)

 

 

 

بعد از بیرون رفتن بیمار خسته ماگم را برداشتم و خیلی آرام کافی داغم را نوشیدم. از داغیش لذت بردم.

گوشیم را برداشتم تا ساعت را چک کنم که دستم خورد و دوربین سلفی گوشی باز شد. با دیدن خودم در دوربین سلفی کمی مکث کردم.

 

به بینیم نگاه کردم… بینی کمی گوشتی و سر پایینی داشتم. آرام با انگشت اشاره نوک بینیم را بالا گرفتم و به خودم نگاه کردم.

اگر بینیم را عمل می کردم تا کمی کوچک و سر بالا بشود؛ خوب میشد؟ مدل عروسکی خوب بود…

 

همان لحظه در باز شد و هاله وارد شد. با تعجب به من که دستم روی بینیم بود نگاه کرد. سریع دستم را کشیدم که با خنده گفت:

 

– داری چیکار می کنی عروس خانوم؟ انقدر با دماغت ور نرو گنده تر میشه ها…

 

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

 

– انقدر چرت و پرت نگو هاله!

– چرت و پرت رو که ملکی می گه… پاشو بیا بریم. شیفت دیگه تموم شده…

– خیلی خب تو برو منم میام… انقدرم با این ملکی کل کل نکن! اعصاب داریا…

 

خندید و در حالی که بیرون میرفت گفت:

 

– نه پس مثل تو بی اعصابم… ضایع کردن ملکی از لذت های بهشتیه زن!

 

و در اتاق را بست. وسایلم را برداشتم و رفتم. لباس هایمان را عوض کردیم و از بیمارستان بیرون رفتیم.

در حیاط بیمارستان بودیم که هاله گفت:

 

– خب خانوم دکتر زندگی متاهلی چطوره؟ عشق می کنیا…

 

تو دلم به حرف های هاله خندیدم و مسخره کردم. زندگی متاهلی من واقعا حرف نداشت. بی نظیر بود… به زور زن دوم مردی شدم که عاشق زن اولش است! چی بهتر از این؟

باید با دمم گردو می شکاندم.

هاله کم و بیش از ماجرا خبردار بود اما به روی خودش نمی اورد. کلا همیشه حال و هوای مثبت همه چیز را به خودش جذب می کرد.

 

 

کلافه دستی به پیشانیم کشیدم.

 

– هوم می گذره!

-امروز اصلا دل و دماغ نداری… نمیشه باهات حرف زد.

 

تک خنده ای کردم و رو بهش گفتم:

 

– آفرین! درست حدس زدید دوست عزیز…

 

محکم به شونه ام زد و بیشعور ی نثارم کرد. خندیدم و جلوی در محوطه بیمارستان در حالی که داخل کیفم دنبال موبایلم می گشتم به نگهبان سلام کردم.

 

گوشه ای ایستادم و گفتم:

 

– من امشب با اسنپ میرم… حال و حوصله ندارم.

هاله شانه ای بالا انداخت. قبل آنکه اسنپ بگیرم. موبایلم زنگ زد… خاله بود!

 

– الو جانم خاله؟

– سلام دخترم خوبی؟؟ شیفتت تموم شد؟!

 

همان لحظه هاله از پهلویم نیشگون گرفت که صدایم در آمد. با اخم نگاهش کردم که به طرفی اشاره کرد.

رد نگاهش را که گرفتم. رسیدم به ایلهانی که به ماشینش تکیه داده بود و سرش در گوشی بود.

با تعجب نگاهش کردم که خاله گفت:

 

– الو ماهرو؟ خوبی؟! چرا جواب نمیدی؟

 

سریع و بلافاصله گفتم:

– بله بله خاله خوبم… اره تازه از بیمارستان بیرون اومدم!

– خوبه عزیزم… ایلهان رو فرستادم دنبالت٬ خسته ای…

 

ابرویی بالا انداختم. پس خاله به ایلهان اجبار کرده بود.

نه پس احمق! ایلهان دوست ندارد قیافت را ببیند آنوقت با میل خودش دنبالت می آید؟!

 

سرم را تکان دادم تا افکار مسخره از ذهنم بیرون برود.

 

– باشه خاله ممنون دیدمش! فعلا…

 

و باهم خداحافظی کردیم. هاله با خنده گفت:

– آقاتون اومده خانوووم… حالتو خریدارم!

 

موبایلم را درون کیفم انداختم و گفتم:

– یه جوری حرف میزنی انگار در جریان نیستی و با لیلی و مجنون طرف شدی…

– با لیلی و مجنون که نه… ولی با لیلیِ مجنون طرفم…

 

 

 

و به من اشاره کرد. از بازویش نیشگون گرفتم و گفتم:

 

– مرده شورتو ببرن هاله که همیشه نمک به زخمم می پاشی… باور کن زبون شیش متریت یه روز کار دستت میده! اگه هم نداد خودم یه روز از حلقومت در میارم.

 

هاله بلند خندید و من را هل داد و گفت:

 

– برو برو برای آقاتون اولدورم بولدورم کن که من از این تهدیدای تو خالیت نمی ترسم…

 

سرم را تکان دادم. این دختر هیچوقت کوتاه نمی آمد. تو ذاتش نبود… با خداحافظی از هاله جدا شدم و به سمت ایلهان رفتم.

اصلا متوجه ی من نشد… شاید هم شده بود و نمی خواست توجه کند. به هر حال…

رو به رویش ایستادم و آرام گفتم:

 

– سلام ایلهان… خوبی؟

 

نیم نگاهی به من انداخت و سری تکان داد.

– هوم ممنون! بشین بریم…

 

و سوار ماشین شدم. نفس پر از حسرتی کشیدم و به هاله از دور نگاه کردم. او هم داشت ما را نگاه می کرد. با دیدنم لبخندی زد تا به من انرژی بدهد.

سرم را تکان دادم و سوار ماشین مدل بالای ایلهان شدم. به محض آنکه سوار ماشین شدم؛ هجوم عطر ایلهان به ریه ام را حس کردم.

 

آب دهانم را قورت دادم و چشم هایم را بستم. دم عمیقی از عطرش گرفتم و لبخند زدم. واقعا بوی خوبی داشت.

 

ایلهان حرکت کرد و تمام راه بدون حتی کوچک ترین حرفی رانندگی کرد. حتی موزیک هم نگذاشته بود.

به ایلهان نگاه کردم. نگاهم کشیده شد به دست هایش… حلقه ای که دستش بود متعلق به من نبود. برای فرشته بود. او تمام و کمال ازدواجش را با من قبول نداشت.

 

به حلقه ی تک نگینی که دستم بود خیره شدم. کمی با دست تکانش دادم. چقدر زیبا بود و دوستش داشتم… با خاله و ایلهان خریده بودیمش. گرچه ایلهان حتی ذره ای هم نظر نداد.

 

شاید حالا که ایلهان حلقه ای که من برایش خریده بودم را دستش نمی کرد من هم باید حلقه دستم نمی انداختم. چرا باید به ازدواجی که او ذره ای احترام برایش قائل نبود٬ احترام می گذاشتم؟

 

در دل به خودم جواب دادم. من عاشقش بودم. اگر برای ایلهان اهمیت نداشت… برام من کاملا واقعی بود و من قبولش داشتم. من سال ها منتظر ایلهان بودم.

 

 

 

آه پر حسرتی کشیدم و چشم هایم را به بیرون از ماشین دوختم.

تمام تلاشم را همیشه برای زندگی بهتر کرده بودم… با وجود مشکلات زیادی که داشتم! اما هنوز هم راضی نبودم.

 

من ایلهان را می خواستم ولی نه به این صورت… من روح و جسم ایلهان را باهم می خواستم. اما ایلهان تماما برای فرشته بود. نمی دانم فرشته چگونه ایلهان را عاشق خودش کرده بود؟ واقعا عجیب بود.

 

اگر تحصیل کرده نبودم٬ به قطع می گفتم جادویش کرده. کلافه پوف کشیدم. به در خانه که رسیدیم؛ ایلهان ماشین را کنار در پارک کرد.

با تعجب گفتم:

 

– داخل نمیاری ماشین رو؟

– نه نمیام خونه…

 

کمی نگاهش کردم و چیزی نگفتم از ماشین که پیاده شدم٬ در حیاط خانه باز شد و فرشته بیرون آمد.

حسابی آرایش کرده بود و زیبا شده بود. موهای فرفری اش را دورش ریخته بود و از زیر شال قرمزش بیرون بودند. مانتو شلوار زیبایی تنش کرده بود و با کفش پاشنه بلند قد بلندتر از همیشه بود.

 

بدون ذره ای توجه به من٬ به طرف ماشین امد و سوار شد.

 

– وااای ایلهان دیرمون شد! دوستامون منتظرن… چقدر دیر کردی.

 

ایلهان به روی فرشته خندید و عاشقانه نگاهش کرد و گفت:

 

– کم غر بزن فرشته خانم!! خوشگل بودی خوشگل تر شدی حالا…

 

فرشته با عشوه خندید که ایلهان بوسه ای به لب ها رنگی فرشته زد.

و من خشک شده فقط به صحنه های عاشقانه ی آن دو نگاه می کردم. درست مانند موجودی که وجود خارجی نداشت! آن ها مرا اصلا نمی دیدند.

 

باز هم بدون توجه حرکت کردند و از من دور شدم. من بی حرکت به رفتنشان نگاه می کردم. جوشش اشک را در چشمانم احساس می کردم. دیدم تار تر شده بود و ماشین دور تر میشد.

 

چشم هایم را بستم و اشک از چشمانم روانه شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zahra ss
1 سال قبل

رمانت واقعا عالیه
لطفا هر روز پارتبزار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x