حاضر شدم و خواستم از خونه بیرون بیام ، که با به یاد اوردن چیزی متوقف شدم.
کم کم لبخندی روی لبام نشست.
سری راهم و کج کردم و تند به طرف اتاقم رفتم و چمدونم و از زیر تخت بیرون کشیدم.
بازش کردم و بعد از کمی زیر و رو کردن وسایلی که داخلش گذاشته بودم، بالاخره چیزی که میخواستم و پیدا کردم.
تو دستم گرفتم و بهش خیره شدم.
بغض گلوم و گرفت و ذهنم به طرف گذشته پر کشید.
به زمانی که خیلی بچه بودم و تو روستا ، بزغاله ای که مال خودم بود و واسش اسم گذاشته بودم، مرده بود!
ایلهان همیشه میگفت تو مامان اون بزغاله ای و درست همون روز که من ناراحت نشسته بودم و گریه میکردم ایلهان و خاله از شهر اومدن.
ایلهان اومد پیشم و وقتی قضیه رو فهمید رفت و بعد چند دقیقه برگشت.
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
_این واسه توعه…
یادمه با تعجب به چیزی که تو دستش بود نگاه میکردم که دوباره گفت:
_اینو معلممون داده…
گفته هر وقت ناراحت بودین با این حرف بزنین…
این مثل یه دوسته که رازتون و پیش خودش نگه میداره و به کسی نمیگه!
لبخندی روی لبام نشست.
عروسک کوچولویی که هیچ شخصیت کارتونی ای شبیه اش ندیده بودم و بلند کردم و رو به روی صورتم نگه داشتم.
_مرسی که تا حالا رازام و پیش خودت نگه داشتی…
اما دیگه وقتشه به صاحب اصلیت برگردی…
شاید خیلی مسخره به نظر میرسید ، اما من دوست داشتم این عروسک و دوباره به ایلهان برگردونم!
میخواستم بهش ثابت کنم واسم مهمه…
هم خودش ، هم تموم چیزایی که از اون بهم رسیده!
عروسک و داخل کیفم گذاشتم و از خونه بیرون اومدم.
سوار ماشینم شدم و به طرف خونه خاله به راه افتادم.
بعد از کلی موندن تو ترافیک ، بالاخره رسیدم.
ساعت پنج عصر بود و چون پاییز بود، هوا داشت تاریک میشد.
زنگ و زدم و منتظر شدم تا خاله در و باز کنه…
طولی نکشید که در باز شد.
مسیر طولانی حیاط و طی کردم و داخل خونه شدم.
بوی قرمه سبزی بلند شده بود!
دم عمیقی از بوش گرفتم و به خاله که داشت به طرفم میومد سلام کردم.
_سلام خاله جان خوش اومدی…
لبخندی زدم.
_مرسی…
من یه سر برم پیش ایلهان میام باز…
خاله سری تکون داد و من به سمت اتاق ایلهان رفتم.
دوباره اتاقش تاریک بود و روی تخت دراز کشیده بود.
چراغ و روشن کردم و نزدیکش شدم.
_بههه سلام اقا ایلهان!
وقت خواب؟!
فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت.
کوتاه نیومدم و کنارش روی تخت نشستم.
_الان تا کی میخوای روزه سکوت بگیری؟!
کلافه از این سکوتش پوفی کشیدم و بلند شدم.
_حرس درار…
من میرم یه سر پیش خاله ببینم کمک لازم نداره…
شورتشو برداشت و با یه جیغ بلند از تخت پرید پایین و گفت:
_نه نه نمیخوام میترسم سیوان
اگه دوباره خون بیاد چی
نه بخدا دردم میاد هنوز باسنم درد میکنه نمیتونم برم دستشویی
پریدم سمتشو گفتم:
_د بیا اینجا پدر سوخته
یک هفتس دهن منو سرویس کردی
به لای پام اشاره زدم و گفتم:
_نمیبیتی این لامصبو یک هفتس همین طوری گنده مونده روم نمیشه برم در مغازه
بیا بخدا کاریت ندارم یواش میکنم جوجه بیا جون جدت
_نمیام دروغ میگی دردم میاد بخدا
اینو گفتو چپید تو دستشویی
فریاد زدم:
_بالاخره که گیرت میارم همچین میکنمت که …
حرفم تموم نشده بود که مامان با هول اومد تو اتاق
_چه خبره سیوان چکار میکنی با این دختره هر شب صداش تا هفتا خونه میره
بابا اون جون نداره پسر یکم کنترل کن خودتو
تازه یه هفتس عقدش کردی
بزار یکم بهت عادت کنه
از خجالت و عصانیت داشتم میترکیدم
_لعنت بهت روناک ببین چطوری با آبروی من بازی میکنی
_مامان من کاریش ندارم
_پسرم مراعات کن
کمتر گرمی بخور
میدونم تازه دومادی ولی اونم بچس میترسه مادر
یهو چشم مامان افتاد به بین پام که از رو شلوار باد کردم مشخص بود و گفت
_والا مادر منم باشم میترسم
نمیدونم شما جوونای امروزی چکار میکنید که قدیمیا بلد نبودن
والا مال بابات یه وجبم نبود به زور و گرمی بده بهشو و دلبری کن و …میشد فوقش یه وجب
خاک به سرم نمیدونم این حرفا چیه من دارم به تو میزنم پسر
دورت بگردم خودت مراعات کن
یهو روناک از تو دستشویی داد زد:
_سیوان به یه شرط اجازه میدم
که خودم بشینم روش اونم خیلی یواش
قبوله؟
مامان در حالی که تو گوشش میزد رفت سمت در و زیر لب گفت:
_چه دور و زمونه ای شده جوونا حیا ندارن میخواد بشینه روش ..
پسرم مراقب خودتون باشید …
از اتاق بیرون اومدم و مانتو و شالم و در اوردم و با کیفم داخل اتاق گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم.
_کمک نمی خواین ؟!
خاله که داشت برنج و آبکش میکرد گفت:
_نه خاله جان برو راحت باش…
کاری نیست همیت برنجه که الان دم میکنم!
سری تکون دادم و از آشپزخانه بیرون اومدم.
کلافه دوباره به اتاق ایلهان رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
موهاش پریشون روی پیشونیش ریخته بود.
دستم و جلو بردم و موهاش و کنار دادم.
اما اونقدر موهاش چرب بود که حد نداشت.
باورم نمیشد که این همون ایلهانیه که روزی یکی دوبار و حتما باید حمام میرفت.
صورتم و چروک کردم و گفتم:
_اوففف ایلهان چقدر موهات چربه حالم بد شد.
پاشو…پاشو پاشو ببینم…
بلند شدم و مجبورش کردن بلند شه…
به تقلاهای زیاد، بالاخره بلند شد و ایستاد.
همونطور که دستش و گرفته بودم و به طرف حمام میکشوندم ، گفتم:
_زود یه دوش بگیر به رنگ و رو بیای، دست بکشی به موهات، دستات روغنی میشه…
اومد دوباره برگرده و به طرف تخت بره که نداشتم و همونطور که میکشیدم، گفتم:
_ایلهان تروخدا…
وارد حمام شدیم.
خسته نباشی قاصدکی ❤️😍
اوج لذتو نمیزاری🥺🥺🙏🏻
این یکی هم خوب بود.دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘
درود*
چند وقت پیش گفتم داستان داره کم کم جالب میشه•• اما یکم پیش نظرم تغییر کرد دلم سوخت وقتی اون دختره فرشته {زن این پسره ایلهان) رو تبدیل کردن به ۱ خ،ا،ئ،ن: خ،ی،ا،ن،ت،ک،ا،ر دیگه این داستان برای من تمام شد😐😕😬🤒🤕😟😓😔💔😳😵😨😱😖😢 کاش این دختره مانند حوراا صبر میکرد آروم بعد یکی دو سال همه چیز(همه جوانب رو میسنجید) بعد طلاق میگرفت یا با ایلهان اتمام حجت میکرد که اگر هنوز عاشق من هستی ماهروو طلاق بده اگر الان نظرت عوض شده تغییر کرده دیگه من دوستنداری خوب منو طلاق بده•••••••💔