با گریه و بغض گفتم:
_بابا میبینی؟
الان اشکام داره روی قبرت میریزه…
روی خاک ها دست کشیدم و کمی ازشون و تو مشتم گرفتم.
_جات خوبه بابایی؟!
اذیت نیستی؟
تاریکی اذیتت نمیکنه…
نمیتونستم درست نفس بکشم.
انگار یکی بیخ گلوم و گرفته بود و اجازه نمیداد نفس بکشم.
ایلهان کمکم کرد بلند شم و لیوان ابی و به خوردم داد.
_اروم باش ماهرو…
تو که اینقدر ضعیف نبودی!
سرم و روی شونه ایلهان گذاشتم و چیزی نگفتم.
دلم اغوش گرم و امن اونو میخواست.
هر چند مال من نبود.
هر چند نمیخواست مال من باشه…
اما میخواستش!
با گریه گفتم:
_اخه چرا ایلهان ؟!
چرا بابای من؟!
بالاخره از مزار بیرون اومدیم.
سوار ماشین شدیم و ایلهان به سمت خونه مامان حرکت کرد.
حالم خیلی بد بود.
دلپیچه بدی داشتم و تکون های ماشین هم حالم و بدتر میکرد.
بالاخره ماشین ایستاد.
به دور و بر نگاه کردم.
رسیده بودیم.پیاده شدم.ایلهانم پیاده شد و با هم به طرف در حیاط رفتیم.
چنتا ماشین جلوی در پارک بودن.
پرچم مشکی رنگی که عکس بابا روش خودنمایی میکرد و روی دیوار حیاط نصب شده بود، قلبم و به لرزش در اورد.
زانوهام سست شده بود و نمیتونستم رو پاهام بایستم.
ایلهان فهمید و کمرم و گرفت.
هر دو با هم داخل شدیم و بعد از گذشتن از یک مسیر کوتاه، وارد خونه شدیم.
داخل خونه همه با لباسای مشکی نشسته بودن و داشتن قران میخوندن.
با دیدن مامان که گوشه ای کز کرده بود و اروم اروم اشک میریخت، قطره اشکی روی گونه ام سر خورد و چونه ام شروع به لرزش کرد.
ایلهان و کنار زدم و به طرف مامان رفتم.
همونطور که سعی میکردم با زانوهای لرزون به طرف مامان برم و زمین نخورم، با صدایی که بخاطر بغض میلرزید صداش کردم.
_مامان…
سرش و بلند کرد و با چشمای اشکی نگام کرد.
یهو بغض ترکید و بلند بلند شروع به گریه کرد و گفت:
_دیدی بدبخت شدیم ماهرو…
دیدی بی بابا شدین مادر…
با گریه خودم و بهش رسوندم و به اغوش کشیدمش…
هر دو زار میزدیم.
بالاخره یه نفر از هم جدامون کرد و به هر دو مون اب قند دادن.
به زور کمی از محلول شیرین داخل لیوان خوردم و اشکام و پاک کردم.
تاره متوجه بقیه شدم.
همه به گریه های ما گریه اشون گرفته بود و چشماشون اشکی بود.
اقایون نبودن و فقط خانوما اینجا بودن که اونام، همشون از اقوام بودن.
عمه ، خاله ، دختر عمه ، زن عمو و…
همه بودن.
با سردرد به دور و بر نگاه کردم.
ایلهان رفته بود.
به کمک مریم دختر عمه ام، گوشه ای نشستم و تکیه کردم.
سردرد بدی داشتم.
انگار سرم داشت میترکید.
سرم و به دیوار تکیه دادم و چشمام و بستم.
مریم همونجا کنارم نشست.
کمی که گذشت،حالم بهتر نشد که هیچ ، بدتر هم شد.
سرم داشت میترکید.
چشام و بسته بودم و سرم و به دیوار تکیه داده بودم.
_ماهرو عمه جان ، بهتری؟!
با شنیدن صدای عمه زهرا ، عمه بزرگم، چشمام و باز کردم و بهش خیره شدم.
قبل از اینکه چیزی بگم، به صورتش کوبید و گفت:
_خدا مرگم بده!
چیشدی عمه جان چرا اینطوری چشمات کاسه خونه؟!
_سرم داره میترکه عمه…
عمه دستم و کشید و بلندم کرد.
همونطور که دنبال خودش میکشید به مریم که پاشده بود گفت:
_مریم یه قرص سردردی چیزی پیدا کن بیار…
بیار تو اتاق…
ماهرو چشاش شده کاسه خون سرش درد میکنه….