رمان ماهرو پارت ۶۲

4.4
(75)

 

 

 

با گریه و بغض گفتم:

_بابا میبینی؟

الان اشکام داره روی قبرت میریزه…

 

 

 

روی خاک ها دست کشیدم و کمی ازشون و تو مشتم گرفتم.

_جات خوبه بابایی؟!

اذیت نیستی؟

تاریکی اذیتت نمیکنه…

 

 

نمیتونستم درست نفس بکشم.

انگار یکی بیخ گلوم و گرفته بود و اجازه نمیداد نفس بکشم.

 

 

ایلهان کمکم کرد بلند شم و لیوان ابی و به خوردم داد.

_اروم باش ماهرو…

تو که اینقدر ضعیف نبودی!

 

 

سرم و روی شونه ایلهان گذاشتم و چیزی نگفتم.

دلم اغوش گرم و امن اونو میخواست.

هر چند مال من نبود.

هر چند نمیخواست مال من باشه…

اما میخواستش!

 

 

با گریه گفتم:

_اخه چرا ایلهان ؟!

چرا بابای من؟!

 

 

 

بالاخره از مزار بیرون اومدیم.

سوار ماشین شدیم و ایلهان به سمت خونه مامان حرکت کرد.

حالم خیلی بد بود.

دل‌پیچه بدی داشتم و تکون های ماشین هم حالم و بدتر میکرد.

 

 

 

بالاخره ماشین ایستاد.

به دور و بر نگاه کردم.

رسیده بودیم.پیاده شدم.ایلهانم پیاده شد و با هم به طرف در حیاط رفتیم.

 

 

چنتا ماشین جلوی در پارک بودن.

پرچم مشکی رنگی که عکس بابا روش خودنمایی میکرد و روی دیوار حیاط نصب شده بود، قلبم و به لرزش در اورد.

 

 

 

زانوهام سست شده بود و نمیتونستم رو پاهام بایستم.

ایلهان فهمید و کمرم و گرفت.

 

 

هر دو با هم داخل شدیم و بعد از گذشتن از یک مسیر کوتاه، وارد خونه شدیم.

 

 

داخل خونه همه با لباسای مشکی نشسته بودن و داشتن قران میخوندن.

با دیدن مامان که گوشه ای کز کرده بود و اروم اروم اشک میریخت، قطره اشکی روی گونه ام سر خورد و چونه ام شروع به لرزش کرد.

 

 

ایلهان و کنار زدم و به طرف مامان رفتم.

 

 

همون‌طور که سعی میکردم با زانوهای لرزون به طرف مامان برم و زمین نخورم، با صدایی که بخاطر بغض میلرزید صداش کردم.

_مامان…

 

 

سرش و بلند کرد و با چشمای اشکی نگام کرد.

یهو بغض ترکید و بلند بلند شروع به گریه کرد و گفت:

_دیدی بدبخت شدیم ماهرو…

دیدی بی بابا شدین مادر…

 

 

با گریه خودم و بهش رسوندم و به اغوش کشیدمش…

هر دو زار میزدیم.

 

 

بالاخره یه نفر از هم جدامون کرد و به هر دو مون اب قند دادن.

به زور کمی از محلول شیرین داخل لیوان خوردم و اشکام و پاک کردم.

 

 

تاره متوجه بقیه شدم‌.

همه به گریه های ما گریه اشون گرفته بود و چشماشون اشکی بود.

 

 

اقایون نبودن و فقط خانوما اینجا بودن که اونام، همشون از اقوام بودن.

عمه ، خاله ، دختر عمه ، زن عمو و…

همه بودن.

 

 

با سردرد به دور و بر نگاه کردم.

ایلهان رفته بود.

به کمک مریم دختر عمه ام، گوشه ای نشستم و تکیه کردم.

 

 

 

 

سردرد بدی داشتم.

انگار سرم داشت میترکید.

سرم و به دیوار تکیه دادم و چشمام و بستم.

 

 

مریم همونجا کنارم نشست.

کمی که گذشت،حالم بهتر نشد که هیچ ، بدتر هم شد.

سرم داشت میترکید.

چشام و بسته بودم و سرم و به دیوار تکیه داده بودم.

 

 

_ماهرو عمه جان ، بهتری؟!

 

 

با شنیدن صدای عمه زهرا ، عمه بزرگم، چشمام و باز کردم و بهش خیره شدم.

قبل از اینکه چیزی بگم، به صورتش کوبید و گفت:

_خدا مرگم بده!

چیشدی عمه جان چرا اینطوری چشمات کاسه خونه؟!

 

 

_سرم داره میترکه عمه…

 

 

عمه دستم و کشید و بلندم کرد.

همونطور که دنبال خودش میکشید به مریم که پاشده بود گفت:

 

_مریم یه قرص سردردی چیزی پیدا کن بیار…

بیار تو اتاق…

ماهرو چشاش شده کاسه خون سرش درد میکنه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x