رمان ماهرو پارت ۸۵

4.3
(164)

 

 

در خونه و باز کردم.

ایلهان وارد حیاط شد و به طرف خونه اومد.

لبخندی زدم و گفتم:

_خوش اومدی…

 

 

بهم که رسید، پاکت دستش و بهم داد و گفت:

_مرسی…

 

 

هر دو داخل شدیم.

روی مبل نشستیم و پاکت و باز کردم.

 

 

با دیدند عروسک خرسی داخل پاکت، لبخندی زدم و خوشحال گفتم:

_واییی چقد نازه این…

مرسی واقعا !

 

 

_قابلت و نداره…

 

 

عروسک و روی مبل گذاشتم و به آشپزخونه اومدم.

دو تا فنجون داخل سینی گذاشتم و چایی ریختم، بشقاب شیرینی و هم داخل سینی گذاشتم و به هال برگشتم.

 

 

این دفعه، کنار ایلهان روی مبل دو نفره نشستم و گفتم:

_بیا چایی بخور خسته گیت در بره…

 

#ماهرو

#پارت_353

 

 

کمی که گذشت، ایلهان فلشی و بهم داد و گفت:

_پایه فیلم ترسناک هستی؟!

 

 

با اینکه می ترسیدم، اما قبول کردم و فیلم و گذاشتم.

 

 

ایلهان پاشد برقارو خاموش کرد و فقط نور تی وی میوفتاد.

 

 

فیلم شروع شد.

اوایلش خوب بود، اما کم کم ترسناک شد.

یهو رسید به یه جایی که جنه با یک قیافه ترسناک، وسط فیلم ظاهر شد.

 

 

جیغی کشیدم و خودم و تو بغل ایلهان قایم کردم.

ایلهان هم خندید و دستش و دورم حلقه کرد.

 

 

دیگه از بغلش بیرون نیومدم.

فقط یواشکی یکم نگاه می کردم و تا یه چیز ترسناک می دیدم، سرم و تو سینه ایلهان قایم می کردم.

 

 

اخرای فیلم بود که ایلهان بالاخره کوتاه اومد و تلویزیون و خاموش کرد.

خونه تاریک تاریک شد.

 

 

بدجور ترسیده بودم.

همینکه ایلهان خواست پاشه، بیشتر بهش چسبیدم و گفتم:

_هعی…

کجا میری؟!

 

 

ایلهان خندید و گفت:

_دیونه ترسیدی؟

هیچ جا میخوام برق و روشن کنم.

 

#ماهرو

#پارت_354

 

 

بلند شدم و همون‌طور که سفت دستش و چسبیده بودم، باهاش همراه شدم.

 

 

برق و که روشن کرد، ترسم کمتر شد.

_ماهرو من خیلی گشنمه…

 

 

بازم ول کن دستش نشدم.

کشیدم و به طرف آشپزخونه رفتیم.

_جایی نرو تا من میز و حاضر کنم.

 

 

ایلهان با خنده پشت میز نشست و منم مشغول چیدن میز شدم.

 

 

لازانیا و که داخل فر گذاشته بودم و برداشتم و روی میز گذاشتم.

خودمم نشستم و مشغول خوردن شدیم.

 

 

بین خوردن هم ایلهان هی شوخی می کرد و هر دومون و میخندوند .

 

 

 

شاممون و که خوردیم.

بازم نذاشتم ایلهان بره، آشپزخونه و مرتب کردم و با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم.

 

 

نمیدونستم ایلهان میخواد بخوابه یا نه…

اما با حرفی که زد خیالم و راحت کرد.

 

 

_میشه بخوابیم.

من خیلی خسته ام!

 

#ماهرو

#پارت_355

 

 

زودتر از ایلهان وارد اتاق شدم.

به لباسم نگاه کردم.

تیشرت و شلوار ورزشی تنگ.

خوب بودن و نیازی نبود عوض شون کنم.

 

 

ایلهان که وارد اتاق شد، به طرف اینه رفتم و مشغول باز کردن، بافت موهام شدم‌.

 

 

وقتی بازشون کردم ، تکونی بهشون دادم. کمی حالت گرفته بودن.

خواستم دوباره ببافم که از داخل اینه ایلهان و پشت سرم دیدم.

 

 

از داخل اینه نگاهش کردم.

چشماش خمار بود.

دستش و بین موهام برد و سرش و نزدیک کرد.

 

 

صورت و تو موهام برد و دم عمیقی گرفت.

کمی استرس گرفته بودم.

 

 

ایلهان پیشروی کرد و سرش و نزدیکی گوشم اورد.

نفش های داغش به گوشم میخورد و مور مورم میشد.

 

 

بوسه ریزی به گوشم زد.

 

 

از لاله گوشم پایین تر اومد و سرش و تو گودی گردنم فرو برد.

 

 

کل بدنم مور مور میشد.

اروم اسمش و صدا زدم.

فشاری به کمرم وارد کرد و گفت:

_تو زن منی ماهرو…

 

 

بنا به در خواستتون قشنگای من بالاخره تصمیم گرفتم چنل VIP ماهرو رو راه بندازم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 164

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

ممنونم قاصدک جونم.😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x