سوگند چشمش را محکم بهم میفشارد و با خجالت رو میگیرد.
در دلش میگوید:
– تا رسوای شهرمون نکنه ول نمیکنه!
سیاوش اما پررو پررو دست به کمر میزند و طلبکار به جهانگیر نگاه میکند.
– سلام عرض شد. چه غلطی؟ غلط امر خیر…
همه چیز عادی به نظر میرسد، تا اینکه سیاوش وسط بلبل زبانی هایش، احساس میکند رنگ پریدهی جهانگیر عادی نیست و کمی که بیشتر دقت میکند، جناب کاظمی بزرگ یا همان پدر شهاب را کنار دستش میبیند.
که با اخم های در هم سرش را پایین انداخته بود.
یکه خورده لبش را گاز میگیرد تا بیشتر از این به آبرویشان گند نزند.
– آ… جناب کاظمی اوقات شریف؟
با شنیدن نام کاظمی، گردن سوگند مثل فنر بالا میآید.
با چشم گرد به پدر شهاب نگاه میاندازد.
کاظمی بزرگ تمام تلاشش را میکند تا نه با سوگند و نه با سیاوش چشم در چشم نشود.
مخصوصا پس از دیدن آن صحنه که سیاوش سرش را تا فیها خالدون درون گردن سوگند فرو کرده بود و هر نابینایی میدید متوجه میشد بین این دختر و پسر؛ سر و سری وجود دارد!
– به مرحمت شما سیاوش جان.
سیاوش تند تند مرور میکند ببیند در بین بلبل زبانی هایش به پدرش، حرف نامربوطی نزده باشد، که خب شکر خدای عزوجل هیچ یک از حرف هایش را به یاد نمیآورد.
– آقازاده در چه حالن؟
اصلا خدا خودش شاهد بود، پرسیدن احوال آقازدهاش صرفا جهت ماست مالی کردن وضع پیش آمده بود و بس!
وگرنه که نه قصد کنایه زدن داشت، نه چشم آقازاده را…
اما خب، حرفش آتش کاظمی را تند تر میکند و جهانگیر بیشتر حرص میخورد با این حرف.
هر دو احساس میکردند سیاوش میخواهد پسر رضا را تحقیر کند.
سیاوش هم با دیدن قیافههای مچاله و درهم دو مرد روبرویش؛ تازه دوزاری کج شدهاش میافتد که هر سخنی جایی و هر نکته مکانی دارد و از این قبیل داستان ها…
سیاوش سعی میکند بیشتر به گند بار آمده دامن نزند.
و جلوی خودش را میگیرد تا مثل بچه ها دست سوگند را نکشد از آسانسور بیرون ببرد.
جو معذب کننده و فضای سنگین را با گفتن جملهی:
– سلام اهل منزل رو برسونید جناب کاظمی… با اجازهتون.
از کنارشان رد میشود و سوگند مثل روح، پشت سرش راه میافتد.
هر دو بی توجه به منشی که سر به زیر و سیخ سر جایش میایستد، وارد اتاق سیاوش میشوند.
به محض بسته شدن در، سیاوش روی کاناپه ولو میشود و سوگند پشت در بسته سر میخورد.
– هی میگم نکن! اینجا شرکته… هی میگی به تو چه مال خودمه… بیا بی شرف شدیم!
– الان جهان شوورم میده!
سوگند حرصی ابرو بالا میاندازد.
– به من تجاوز شده تو رو چرا باید شوهر بدن؟
سیاوش خیلی جدی و با فشار افتاده لب میزند:
– تا شر متجاوز رو بکنه برای جلوگیری از تجاوزهای بعدی…
دست در دست هم وارد فروشگاه لوازم خانگی میشوند.
حس عجیبی داشتند.
حسی مثل اولین خرید متاهلی…
هرچند که هنوز نه به بار بود و نه به دار!
سیاوش همانطور که یک دستش را درون جیب شلوار جین مشکی زاپ دارش سر داده بود، با نیشخند به کاناپه های رنگی رنگی نگاه میکرد.
– بیا بریم بابا اینجا همه رنگاش جلفه به درد ما…
و سوگند که اصلا توجهی به حرفش نداشت، مسخ شده دستش را رها میکند و با ذوق سمت کاناپهی سفید با کوسن های درشت صورتی گل دار میرود.
– سیاوش…. ببین این قشنگمو!
سیاوش با دهان باز به کاناپهی انتخابی سوگند زل میزند.
– جان ما؟ شوخی میکنی دیگه؟ قطعاً شوخی میکنی! جهت یادآوری فقط تکرار کنم ما اومدیم برا من لوازم خونه بخریم، سیاوش صرافیان! نه کلثوم بیگم هشت ساله از دوقوز آباد.
و زیرلب به غرولند کردن ادامه میدهد:
– برا من رفته صورتی گل دار پسند کرده خانم. اقبالت بسوزه سیاوش!
سوگند هم که تازه یادش میافتد برای اتاق خواب خودش مبل و کاناپه نمیخواهد و آمده تا برای چیدمان خانهی سیاوش نظر بدهد، بلند بلند قهقهه میزند.
که سر چند نفر سمتشان میچرد و چشم غرهی سیاوش نصیبش میشود.
– ببند نیشتو سلیطه… آخر منو سکته میدی. بگرد یه سورمهای، مشکی، قهوهای، چیزی پیدا کن بخریم بریم. فقط خواهشا نرو این دفعه رو یه زردنبو پلنگی دست بذار که ول میکنم میرما!
دست آخر با مسخره بازی و شوخی و خنده، یک کاناپهی چرم زرشکی برای سالن میخرند.
نوبت به خرید تخت میرسد.
سیاوش با لبخندی شرورانه زیر گوش سوگند لب میزند:
– تخت دو نفره با پایه های محکم بگیر… کار داریم باهاش!
سوگند با خجالت لب میگزد و آرنجش را حوالهی شکم سیاوش میکند.
سیاوش هم که مرزهای بی حیایی را این روزها درنوردیده بود.
با خنده ” آخ ” پر دردی میگوید.
– ست اتاق رو قرمز برداریم سوگند… رد رومش کنیم.
سوگند اینبار نیشگونی از بازویش میگیرد و با صدای پایین آمده میغرد:
– مرض… نمکدون! خوشمزه شدی جدیدا؟
حقیقتاً خوشمزه نشده بود، بی حیا شده بود!
با همان بی حیایی مختص خودش نیشخندی میزند و جواب میدهد:
– خوشمزه نشدم، خوشمزه بودم… چشیدی که؟ اگه یادت رفته تا دوباره در خدمت باشیم!
سوگند اینبار چشم گرد میکند و سریع از کنار دستش فرار میکند.
این ورژن دریدهی سیاوش را هم دوست داشت، و هم گوش ها و گونههایش را از خجالت داغ میکرد.
سیاوش هم به تلافی فرار کردنش، بلند رو به فروشنده میگوید:
– آقا تخت دو نفره هاتون کجاست؟ محکم و قرمز باشه!
و در آن طرف سوگندی که هر لحظه ممکن بود زمین بخورد از شدت خجالت.
– آقا این کار سفارشیمونه برای مشتری زدیم. با چوب گردو اگه مورد پسنده تا بدیم بسازن براتون.
سیاوش شیطانی ابرو بالا میاندازد و میپرسد:
– رنگ بندیش چطور؟ از رنگاش بگید…
سوگند قبل از هرگونه آبرو ریزی مجدد، سریع پیشدستی میکند و میگوید:
– آقا همین کار رو میخوایم با طرح مرمر سفید.
و سیاوش هم بیخیال رنگ انتخابی تخت خواب دونفرهشان، با لبخند و تفریح به سوگند نگاه میکند.
پس از اتمام خرید هایشان، که یک جهیزیهی کامل بود، سمت خانهی سوگند راه میافتند.
– شام چی داریم؟
سوگند چپ چپ نگاهش میکند.
با لبخند حرصی جواب میدهد:
– چی بلدی درست کنی عزیزم؟ همونو داریم!
سیاوش از سرتق بودن سوگند به خنده میافتد.
اما خب این دختر جانش بود.
آشپزی که هیچ، کوه قاف را هم برایش جابجا میکرد.
با لبخندی شیرین جواب میدهد:
– ماکارونی بلدم… داری وسایلشو؟
سوگند هم نرم لبخند میزند.
سیاوش برایش تمام آنچه که میخواست بود.
سیاوش تمام آرزوهایش شده بود.
سیاوش… مال او بود!
– آره دارم.
و در خانه را باز میکنند و وارد میشوند.
سیاوش از همان دم در، آستین های بلوز سورمهای مارک دارش را بالا میزند و ساعتش را از دستش باز میکند.
سمت آشپزخانه میرود و بلند میپرسد:
– کجاست وسایلات؟
– بالا توی کابینت آخری… اول دستاتو بشور.