م
مینا سرخوش میخندد.
– چی شد؟ ترسیدی؟ میترسی از کارهای گذشتت که در حق من کردی بفهمه تف هم تو صورتت نندازه؟
– خوب تو توهماتت غرق شدی حس میکنی واقعیته! توی گذشتهی من اگه نقطهی سیاهی هم داشته باشه اون وجود توئه، اون اعتماد من به هرزهای مثل توئه. وگرنه هیچ مایه ننگ دیگهای وجود نداره!
مینا عصبانی تخت سینهی سیاوش میکوبد.
– حرف دهنتو بفهم. تو منو بیچاره کردی. بعد در حالی که من هنوز زنتم، با بی غیرتی میری یکی دیگه رو صیغه میکنی؟
سیاوش چشمش را محکم بهم میفشارد.
دست بلند کردن روی زن جماعت، در مرامش نبود اما، در این لحظه، داشت میل عجیبی به کتک زدن مینا پیدا میکرد!
فشار دستش را روی مچ دستش زیاد میکند.
با خشم میغرد:
– زر مفت میزنی فقط!
– اگه ترسی از گذشتت نداری دستمو ول کن تا سوگند جونتون رو صدا کنیم، سه نفره تجدید خاطره کنیم. نظرت چیه؟ هان؟
– چی میخوای؟
آرش شوکه به این عقب کشیدن ناگهانی سیاوش نگاه میکند.
حق هم داشت.
او که نمیدانست سیاوش چقدر از نبودن و نداشتن سوگند میترسید.
نمیدانست چطور به تن سوگند معتاد شده بود!
لبخند نرم روی لب های رژ خوردهی مینا پخش میشود.
ابرویی بالا میاندازد و با رضایت میگوید:
– حالا شد. حالا شدی همون سیاوش آروم و خوبی که سراغ داشتم.
سیاوش میخواهد حرفی بزند که در اتاق با ضربهی کوتاهی که به در میخورد، بدون گرفتن اجازه باز میشود.
سیاوش سریع دستش را از دور مچ مینا آزاد میکند و آرش قدمی عقب میرود.
جفتشان نگفته می دانند چه کسی بدون اجازه وارد اتاق سیاوش میشود!
سوگند با لبخند وارد میشود.
– سیاوش بیا اینو ببین….
با دیدن مینا درون اتاق و جو بینشان، متعجب حرفش را میخورد.
با حفظ همان لبخند، سمت سیاوش میچرخد و خجالتزده میگوید:
– ببخشید نمیدونستم جلسه داری.
سیاوش نفس حبس شدهاش را آرام آزاد میکند.
لبخند زورکی روی لبش مینشاند و سری تکان میدهد.
– خانوم هم داشتن میرفتن دیگه.
سوگند با خوشرویی سری برای مینا تکان میدهد و عقبگرد میکند تا از اتاق خارج شود.
در همان حال میگوید:
– پس بعد که رفتن من میام پشت. روز خوبی داشته باشید.
دستش را روی دستگیره در میگذارد اما قبل از بیرون رفتن، خشکش میزند.
نگاهش را مشکوک میچرخاند و اینبار با دقت بیشتری به موهای سرخ مینا نگاه میکند.
با یادآوری زن صبح که تعقیبش میکرد و تشابهی که بینشان بود، دستش از روی دستگیره شل میشود.
نگاه خیرهی مینا روی صورتش بیشتر میشود و لبخند عمق میگیرد.
سیاوش از نگاهی که بین مینا و سوگند رد و بدل میشود، تا ته ماجرا را میخواند.
هول میشود.
دوست،ندارد دروغ بگوید.
دوست ندارد سوگند را فریب بدهد اما، بیشتر از تمام دوست نداشتن هایش، دوست،ندارد سوگند را از دست، بدهد!
پس طی تصمیم آنی دستش را روی کمر سوگند میگذارد و سعی میکند حواسش را پرت کند.
با لحن پر از محبتی که معمولا جلوی بقیه بروزش نمیدهد، لب میزند:
– عزیز دلم؟
و حالش از خودش بهم میخورد که همچین کاری در حق سوگند میکند.
اما در همان لحظه در دلش قسم میخورد، به محض اینکه عقد کردند، همه چیز را با ریز جزئیات به سوگند بگوید!
سوگند متعجب نگاهش میکند.
خوب میداند سیاوش چقدر از ابراز علاقه در جمع بیزار است.
– جانم؟
با فشار ریزی روی کمرش، به سمت در هدایتش میکند.
– میام باهم صحبت میکنیم.
سوگند سریع تایید میکند.
– آهان آره. حتما. پس فعلا.
وقتی موفق میشود حواس سوگند را از مینا پرت کند، سوگند از اتاق بیرون میرود.
سمت مینا میچرخد.
با خشم و نفرت نگاهش میکند.
حالش از این وضعیت و پنهان کاری بهم میخورد.
و از مینا بیشتر که او را در چنین مخمصهای قرار داده.
– شمارهت رو بده باهات هماهنگ میکنم میام میبینمت. تا بهت زنگ نزدم آفتابی نمیشی دور و بر خودم و خانوادهم. فهمیدی؟
مینا با لبخند مرموزی سر تکان میدهد و شمارهاش را میگوید.
قبل از اینکه از در خارج شود، با مکث کوتاهی سمت سیاوش میچرخد و با کنایه میگوید:
– نمردیم و معنی دوست داشتن رو هم فهمیدیم!
سیاوش با صدای گرفتهای میگوید:
– خفه شو! تا پشیمون نشدم گورت رو گم کن مینا.
مینا با هیجان میخندد و دستش را در هوا به نشانه خداحافظی برای جفتشان تکان میدهد.
و از اتاق خارج میشود.
آرش میگوید:
– سیا چه غلطی داری میکنی؟